پسربزرگم را که بیست سالش بود یک ماه پیش از دست دادم به علت ایست قلبی وقتی حالش بد شد پسر کوچکم که ده سال دارد و خیلی به هم وابسته بودند این وضعیت را دید تا الان ما نتوانستیم به خانه خودمان برویم. پسرم میترسد که به خانه مان برویم و تنها بماند و کسی را دیگر ندارد. ماندیم خانه مادربزرگش و دارد وابسته بچههای فامیل میشود و میگوید خانهمان نرویم بالاخره ما باید بعد از چند روز برگردیم به خانه من با او چطور رفتار کنم که زودرنج یا پرخاشگر نشود. از طرف دیگر کمی با پدرش لجبازی میکند و میگوید پدر من همیشه به فکر این است که دیگران ناراحت نشوند ولی به فکر من که بچه او هستم نیست وقتی بچهها دعوا میکنند پدرش تقصیر پسرم میاندازد. میخواهد کسی از دستش نارحت نباشد ولی به فکر پسر خودش نیست پدرش خیلی کم حرف و درونگراست من و پسرم برونگرا هستیم. با این اخلاق شوهرم خود من هم با مشکل مواجه هستم میخواهم من را راهنمایی کنید با پسرم که حالا تنها فرزند شده چگونه رفتارکنیم که آسیب نبیند؟
من به دلیل انتخاب اشتباه خودم یک سال با مردی که بینهایت به خانواده خود وابسته بود و من به خاطر علاقهای که به ایشان داشتم تمام تلاشم را برای راضی نگه داشتن به خصوص مادرشان انجام دادم ولی در نهایت بدون هیچ علتی من را ترک کرد. البته ایشان هفده سال از من کوچکتر بود. الان اصلا وضع روحی خوبی ندارم کلافه و سردرگم هستم اصلا حالم خوب نیست.
من ۴۰ سالم است. در دوران نوجوانی با پسری دوست بودم اما رابطهای نداشتم. وقتی ازدواج کردم به همسرم گفت که با او دوست بودم ولی الان بعد از ۲۰ سال آمده و به همسر من میگوید با هم ارتباط داشتیم نمی دونم چکار کنم من بی گناهم و عاشق همسرم بچه هام بزرگن طور خدا بگید من چکار کنم چطوری بی گناهیمو ثابت کنم در ضمن به همسرم گفته شاهد هم دارم ولی به خدا من کاری نکردم دروغ میگه خسته شدم کمکم کنید.
من 53 ساله هستم و حدود 19 سال پیش با یک خانم ازدواج دائم کردم و بعد از مدت 7 سال زندگی حدود 12 سال پیش از هم به طور توافقی به پیشنهاد ایشان از هم طلاق گرفتیم البته شانسی که داشتم این بوده که موقع طلاق بچه نداشتیم و الان هم در وضع فعلی مجرد هستم و فعلا دیگر ازدواج دائمی نکردهام. راستش الان که فکر میکنم ازدواج ما چون بر اساس گزینش درستی نبوده همان بهتر که منجر به طلاق شده چون از لحاظ سن و خانواده و تحصیلات و تفاهم اخلاقی و هوش اجتماعی و انگار علایق و خصوصیات شخصیتی و دیدگاهها به نوع زندگی بعد از ازدواج و دخالت خانوادهها و شاید خیلی مسائل دیگر و به دلیل نداشتن آگاهی لازم در قبل از ازدواج اصلا این ازدواج انگار واقعا به صلاح من نبوده ولی مشکلی که هست این است که نمیدانم چرا گاه به گاهی و پس از یک مدتی آن خانم به صورت کابوسی شبانه به خواب من میآید طوری که انگار هنوز زن من است در صورتی که من کاملا مخالف این هستم که او هنوز زن من باشد چون ناراحتیهای زیادی را در طول زندگی با او حس کردم و به خاطر همین در خواب وقتی که به صورت کابوسی هست که تو خواب حس میکنم هنوز زن من هست احساس ناراحتی و وحشت میکنم تا موقعی که یا بیدار شوم یا اینکه خواب من روال عادی را طی کند تا من متوجه بشوم که از او جدا شدهام و دیگر نمیتواند من را ناراحت کند چون به طور واقعی از هم طلاق گرفتهایم. میخواستم بدانم چرا و به چه علت میتواند باشد هر چند گاهی خواب کابوسمانند اینگونهای و آیا طبیعی است؟ به نظر شما چه کار باید کرد تا اینگونه کابوس هم حالا هر چند مدتی یکبار نبینیم؟
29سال دارم و 4 سال است که ازدواج کردهام اما الان که یک فرزند دارم از زندگیام راضی نیستم اصلا اخلاقمان به هم نمیخورد و هر روز با هم مشاجره میکنیم. همسرم من را دوست دارد ولی من خسته شدهام. خواهش میکنم راهنمایی کنید.