به گزارش رکنا، زن 23 ساله در حالی که دست کودک خردسالی را می فشرد با بیان این که تردید سراسر وجودم را فرا گرفته و نمی دانم چگونه با این شرایط سخت می توانم به زندگی با همسرم ادامه بدهم، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: پنج سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم، گرد یتیمی بر سرم نشست و من در کنار دو خواهر و مادر بیمارم به زندگی در روستا ادامه دادم، مادرم بیماری خودش را فراموش کرده بود و با کارکردن در باغ ها یا ساخت صنایع دستی یا حتی خیاطی مخارج زندگی ما را تامین می کرد تا من و خواهرانم درس بخوانیم و آینده خوبی داشته باشیم. خلاصه روزگار به همین ترتیب سپری می‌شد تا این که یکی از همسایگان مان مرا برای برادرش خواستگاری کرد آن زمان 15 سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و به خواستگاری «عباس» پاسخ مثبت دادم با آن که چهار سال از نامزدی ما می گذشت اما همسرم قادر نبود لوازم اولیه زندگی را تامین کند.

به همین دلیل من از جشن عروسی منصرف شدم و به یک مهمانی ساده اکتفا کردم با وجود این برای آغاز زندگی مشترک حتی لوازم اولیه را هم نداشتیم و من مجبور شدم در یک مهدکودک کار کنم تا مبلغی را پس انداز کنم ولی در همین زمان بدبینی و سوء ظن های همسرم شروع شد و این موضوع سرآغاز اختلافات مان بود در حالی که چهار ماه از بارداری ام می گذشت آزمایش های پزشکی نشان داد که جنینم مشکل ژنتیکی دارد به ناچار دست به دامان قانون شدم و با حکم دستگاه قضایی و نظر پزشکی قانونی، جنینم را سقط کردم.

چند ماه بعد و در حالی که پسرم را باردار بودم با پس اندازهایمان زمینی را در حاشیه مشهد خریدیم ولی آن زمین کشاورزی بود و مجوز برای ساخت منزل نمی دادند. ما که چاره ای جز ساختن سرپناه نداشتیم شبانه آن جا را با کمک همسرم ساختیم تا پول کارگر ندهیم با آن که آن منزل هیچ گونه امکاناتی نداشت باز هم به زندگی در آن جا راضی بودم اما همسرم آن خانه را فروخت و ما به حاشیه شهر مهاجرت کردیم این جا بود که دیگر همسرم نه تنها توجهی به من و فرزندم نداشت بلکه مرا کتک می زد و با زنان غریبه ارتباط داشت در نهایت اختلافات ما به جایی رسید که روزی همسرم آن قدر مرا کتک زد که دستم شکست بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم از او طلاق بگیرم چرا که دیگر نمی توانستم شرایط سخت زندگی با او را تحمل کنم به همین دلیل همه حق و حقوقم را بخشیدم و با گرفتن حضانت پسرم از عباس جدا شدم.

آن روزها هیچ پولی نداشتم و مجبور شدم اتاق مخروبه ای را اجاره کنم و به دنبال کار بگردم چند روز بعد به عنوان نظافتچی در یکی از مراکز تجاری استخدام شدم تا بتوانم مخارج زندگی ام را تامین کنم در همین روزها با جوان مجردی آشنا شدم که دو سال از من بزرگ تر بود مدتی بعد «افشین» تصمیم به ازدواج با من گرفت اما خانواده‌اش به شدت با این ازدواج مخالفت کردند ولی در نهایت با اصرار افشین من به عقد او درآمدم. حالا برای فرار از حرف دیگران همسرم از من خواسته است تا فرزندم را پنهان کنم چرا که او به خانواده و اطرافیانش گفته که من در دوران نامزدی از همسرم طلاق گرفته ام! اکنون بر سر دو راهی مانده ام که اگر خانواده او پی به وجود پسر چهار ساله ام ببرد دوباره زندگی ام متلاشی می شود و ...اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

فیلم آرشیوی از گفتگو با قاتل اجاره ای در تهران