دختر 17 ساله در حالی که عنوان می کرد دیگر نمی توانم نگاه های هوس آلود دوستان معتاد Addicted پدرم را تحمل کنم و همواره با وحشت و اضطراب روزگار می گذرانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: در کنار دیگر اعضای خانواده ام روزگار شیرینی را سپری می کردم گویی رنگین کمان عشق همه رنگ های زیبایش را روی پل Bridge خوشبختی ما گسترانیده بود اما آرام آرام وضعیت اقتصادی در شغل آزاد پدرم همانند برخی دیگر از مشاغل رو به رکود گذاشت به طوری که پدرم از این شرایط بسیار نگران بود تا این که آن حادثه Incident تلخ، زندگی‌مان را نابود کرد. حدود یک سال قبل برای تفریح و گشت و گذار خانوادگی، عازم خارج از شهر شدیم. گویی آن روز آخرین روز شادی در طالع ما بود چرا که هنگام بازگشت به منزل، وقتی سوار خودروی پدرم بودیم باز هم سخن به وضعیت بد اقتصادی کشید. پدرم می گفت قصد دارد به فروش موادمخدر روی آورد و به همراه دوستانش ره صد ساله را یک شبه طی کند. در این لحظه مادرم که با حیرت به چشمان پدرم خیره شده بود و باور نمی کرد پدرم این حرف ها را با جدیت بگوید به بحث و مشاجره با او پرداخت. پدرم که از شنیدن حرف های مادرم به شدت عصبانی شده بود در حالی که فریاد می زد، پدال گاز را هم می فشرد اما ناگهان حادثه هولناکی رخ داد و من تنها صدای جیغ برادر کوچکم را شنیدم. وقتی چشم باز کردم مادر و برادرم را در بیمارستان دیدم اما پدرم وضعیت وخیمی داشت و به کما رفته بود. 4 ماه بعد از این حادثه اگرچه پدرم به هوش آمد ولی دچار بیماری اعصاب و روان شده بود به طوری که دیگر توجهی به ما نداشت و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند. مدتی بعد متوجه شدیم که پدرم نه تنها به خرید و فروش شیشه و کریستال روی آورده بلکه ریشه اعتیاد به مواد مخدر Drugs صنعتی همه وجودش را تسخیر کرده است. از آن روز به بعد مسیر زندگی ما به بیراهه مواد افیونی کشیده شد. پدرم چندین بار به زندان Prison افتاد و بارها نیز با حکم مراجع قضایی به مراکز ترک اعتیاد اجباری فرستاده شد اما هر بار پس از آزادی، دوباره کارهای خلافش را تکرار می کرد به طوری که این موضوع به جدال اصلی خانوادگی ما تبدیل شده بود. پدرم در حالی که من و برادرم را از تحصیل منع کرد، پس از استعمال موادمخدر دچار توهمات وحشتناکی می شد و ما را کتک می زد. تا جایی که مادرم را از خانه بیرون انداخت و مرا مجبور کرد از هر راهی که شده برایش مواد تهیه کنم. من هم به ناچار در یک رستوران مشغول به کار شدم تا هزینه های مصرف مواد پدرم را تامین کنم. از سوی دیگر هم برادرم را به خانه مادربزرگم بردم چرا که پدرم او را نیز مجبور به مصرف موادمخدر می کرد. اما روزگاه سیاه من پایانی ندارد چرا که پدرم دوستان معتادش را به خانه دعوت می کند و من برای دوری از نگاه های هوس آلود شیطانی آن ها مجبورم چند ساعت خانه را ترک کنم. از سوی دیگر مهر پدری مرا به کلانتری کشانده است تا راهی برای نجات از این مخمصه بیابم...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی