مریم وسط خیابان حمید را کتک زد / مرد با تاکسی فرار کرد!

مرد با چهرهای غمگین در دادگاه راه می رفت. روی چهره در هم رفته صورتش جای چند خراش به چشم میخورد و زیر لب با خودش حرف میزد:

ـ چه غلطی کردم، چه اشتباهی کردم، با دست خودم چه بلایی سر خودم آوردم. آخه آدم این قدر احمق میشه؟!

مرد کناری ایستاد. هنوز انگار با خودش دعوا داشت.

ـ طاهره دست از سر من بردار. من زن نمیخوام.

ـ داداش از این حرفا همه میزنن. آدم به فکرتون باشه میگید نمیخوام دخالت نکن، به فکرتون هم نباشه میگید فقط سرش به زندگی خودشه.

مادر نگاهی به طاهره کرد. لبخندی زد.

ـ مادرجون، حمید خجالتیه! تو کار خودت رو بکن.

حمید درست هفته بعد با خواهر ومادرش راه افتاد برای خواستگاری. مریم غریبه نبود. از فامیل دور بود. یکی، دوباری قبلاً او را در مراسم عزا و عروسی فامیل دیده بود اما به او علاقهای پیدا نکرده بود.

پدر مریم بدون هیچ سؤالی خیلی راحت او را برای دامادیاش قبول کرد. مادر و خواهر خودش هم بدون این که از او سؤالی بکنند، دختر را برایش در نظر گرفتند و او با وجود مخالفت ناچار سرسفره عقد نشست.

ـ مریم این چه رفتاریه ؟ چرا با مردم دعوا داری؟

ـ وا! خب هر کس یه طوری عمل میکنه. اصلاً من دیگه باهات بیرون نمیام.

حمید بعد از اولین باری که با مریم بیرون رفت، عصبانی به خانه خواهرش رفت، این آشی بود که او در کاسهاش ریخته بود.

ـ آبجی! چرا با من دشمنی کردی. این زن با همه دعوا داره، نمیشه باهاش حرف زد. خودت کردی. خودت هم تمومش کن.

ـ داداش سخت نگیر. مریم فقط ۱۸سال داره، صبر کن بعد از عروسی درست میشه.

شش ماه بعد حمید بساط عروسی را راه انداخت و مریم را به خانهاش آورد. مریم از همان روز اول با حمید دعوا داشت.

ـ مریم به من بگو چه مرگته؟ چرا پاچه میگیری؟ چرا با همه میجنگی، مگه از چیزی رنج میبری...

ـ نه تو مشکل روحی داری، برو دکتر. به من نگو دیوانه.

وقتی حمید خودش را از زیر ضربات مشت و لگد وچنگال مریم بیرون آورد، به فکر فرو رفت. چرا مریم این طور بود. مادرش گفت:

ـ بیشتر به او محبت کن شاید دلش برای خانوادهاش تنگ میشه.

حمید تصمیم گرفت مریم را بیرون ببرد وهر چیزی که میخواهد، برایش بخرد.

ـ حمید میخواهم این سرویس طلا رو برام بخری.

ـ مریم چندماه از ازدواجمون می گذره، من تازه برات طلا خریدم. لباس و خرده ریز بردار.

ـ پس بریم آن لباس را برام بخر.

ـ باشه.

ـ حمید من رنگ مشکی میخوام.

ـ ولی فکر کنم رنگ روشن برداری بهتر باشه.

حمید در حیرت یک دفعه دید زنش به او حمله کرد. مریم در حالی که بلند بلند به او فحش می دادو کتکش می زد، گفت:

ـ تو چکارهای که نظر میدی. تو فقط پول بده! وگرنه پدرت رو در میارم.

چندعابر پیاده جلو آمدند و آن دو را از هم جدا کردند. حمید در میان مردم احساس کرد، از خجالت آب می شود. در همان خیابان از مریم جدا شد و خودش را به یک تاکسی رساند.

ـ آقا دربست!

تاکسی نگه داشت.

دادگاه خانواده!

ـ آقای قاضی! زنم دیوانه است. نجاتم بدهید.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی