بیژن همیشه با ماشین یک زن به خانه اش برمی گشت / پریسا پشت پنجره فقط گریه می کرد
رکنا: مرد جوان آرام و ساکت به دیوار تکیه زده و به کفپوشهای راهروی دادگاه خیره مانده بود. همسرش، «پریسا» کمی آن طرفتر روی صندلی نشسته بود. از رفتار مضطرب و حرکات غیرارادی اش مشخص بود که تمرکز و آرامش ذهنی ندارد. بیدلیل پروندهای را که دستش بود، ورق میزد، مدام به ساعتش نگاه میکرد گاهی از روی صندلی بلند میشد چند قدمی راه میرفت و دوباره مینشست.
به گزارش رکنا، در همین هنگام منشی دادگاه آنها را صدا کرد و هر دو به داخل شعبه رفتند. اما همین که قاضی از آنها خواست علت حضورشان را توضیح دهند زن جوان به گریه افتاد بعد هم با همان صدای بغض آلود گفت:« آقای قاضی؛ من و «بیژن» در سینما با هم آشنا شدیم. هر کدام با دوستانمان برای تماشای فیلم رفته بودیم اما در میان آن همه جمعیت نمیدانم چرا نگاههای ما دو نفر به هم گره خورد. بعد هم آرام خودش را به من رساند و فقط چند دقیقه صحبت کافی بود تا به هم دل ببندیم و سرنوشت زندگیمان اینگونه رقم بخورد. چند ماهی که از آشنایی ما گذشت هردو بشدت به هم وابسته و دلبسته شده بودیم تا اینکه پدرم متوجه این ارتباط شد. من هم که نمیخواستم به دردسر بیفتم از «بیژن» خواستم که هر چه زودتر تصمیماش را برای ازدواج بگیرد. او هم چند روز بعد به خواستگاریام آمد و در کمتر از 6 ماه مراسم عقد و عروسیمان برگزار شد و پیش از اینکه همدیگر را درست بشناسیم، زیر یک سقف رفتیم اما...»
«بیژن» که تا آن لحظه سکوت کرده بود، حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «آقای قاضی؛ من مشکلی ندارم فقط همسرم به من شک دارد. من کارمند یک شرکت تبلیغاتی هستم و به واسطه کارم با خانمهای زیادی در ارتباطم ولی او مدام از روابط من ایراد میگیرد...»
«پریسا» به نشانه اعتراض دستش را بالا آورد و با لحن تندی گفت: «اگر روابط کاری باشد که اشکالی ندارد در ضمن خودت هم میدانی من کدام یک از همکارانت را میگویم. همان خانمی که وقتی خانه هستی مدام پیام میدهد و تماس میگیرد؟ چرا همه پیامهایش را پاک میکنی؟ اصلاً چرا باید آن خانم هر روز تو را برساند؟ بارها از پشت پنجره دیدم و گریه کردم آقای قاضی؛ من چند بار خودم از آن خانم خواستم دست از سر همسرم بردارد اما او با لجبازی، بیشتر از قبل خودش را به همسرم نزدیک میکند. پدرم مدیر یک شرکت است و به «بیژن» گفته پست خوبی به او میدهد اما حاضر نیست از آن شرکت بیرون بیاید...»
در همین موقع بیژن با اعتراض گفت: نمیخواهم نان خور پدرزنم باشم.
«پریسا» گفت: «نه اینها همه بهانه است. آقای قاضی؛ شوهرم مدام دروغ میگوید و پنهان کاری میکند. دیگر تحمل این شرایط را ندارم. یا مرا طلاق دهد یا اگر قصد زندگی دارد از آن شرکت بیرون بیاید...»
قاضی که حرفهای آنها را شنیده بود؛ رو به «بیژن» کرد و ادامه داد: «توضیحی داری که همسرت را قانع کنی؟»
زن جوان انگار منتظر شنیدن حرف امیدوارکنندهای بود. اما شوهرش که با قطعیت برای تمام کردن زندگی مشترکشان آمده بود به قاضی گفت: «من هم خسته شدم و تقاضا دارم هر دو ما را از این زندگی خلاص کنید...»
قاضی با نگاهی به هر دو آنها سری به نشانه تأسف تکان داد و با توجه به اینکه هر دو طرف اصرار به جدایی داشتند، حکم طلاق آنها را صادر کرد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر