اولین چیزی که در ابراهیم جلب توجه می‌کند، سرحالی و سرزنده بودنش است. خنده یک لحظه هم از چهره او دور نمی‌شود. ابراهیم نیز مثل هر مصرف‌کننده دیگری در زمان اعتیاد لحظات سختی را در زندگی‌اش تجربه کرده است، اما از تلخ‌ترین‌ها هم با لبخند حرف می‌زند.

مردی که 25 سال مصرف‌کننده مواد مخدر Drugs بود و روزی ضایعات از سطل‌های زباله جمع‌آوری می‌کرد، حالا به عنوان کارپرداز کمک حسابدار یک شرکت خصوصی روبه‌روی ما نشسته است و می‌خواهد از «الف» تا «ی» زندگی پر پیچ و خمش را برایمان تعریف کند. با لهجه شیرین کردی حرف می‌زند و از قبل از انقلاب می‌گوید.

از زمانی که هنوز یک پسر بچه بود. پدرش ابراهیم یکی از خان‌های کردستان بود و اوضاع مالی‌اش هم خوب. به قول خودش چشم که باز کرد، منقل، وافور و تریاک را دید. آن موقع پدر او که کدخدا بود، رابطه خوبی با رئیس پاسگاه داشت و گاهی اوقات رئیس پاسگاه به خانه پدر ابراهیم می‌آمد و با هم تریاک می‌کشیدند. از همان زمان پدر شده بود الگوی ابراهیم که نوجوان بود.

«پدرم اسلحه داشت، اسب داشت و چهار بار زن گرفته بود. از همان سن آرزو داشتم مثل پدرم شوم. چهاربار ازدواج کنم و اسلحه و اسب داشته باشم.»

با شوخی و خنده ادامه می‌دهد: «اتفاقا هیچ وقت نتوانستم چهار زن بگیرم و توی همین یکی‌اش هم مانده‌ام، چه برسد به چهارتا. بزرگ‌تر که شدم از این‌که پدرم بعد از مادرم دوباره ازدواج کرده و او را طلاق داده بود، ناراحت بودم. قبل از آن درک درستی از وضعیت مادرم نداشتم و به همین دلیل دوست داشتم مثل پدرم چهار تا زن بگیرم. اما بزرگ‌تر که شدم، دلم نمی‌خواست مثل او باشم.»

ابراهیم 19 ساله که شد، پدرش برایش آستین بالا زد و دامادش کرد. پدرش هنوز هم مواد مصرف می‌کرد و در این بین بالاخره ابراهیم هم بند را آب‌داد و همراه پدر و دایی‌اش پای بساط نشست. اوایل یک روز در میان می‌کشید، اما کم کم زیاد شد. سال‌ها گذشت و او همچنان با مصرف مواد سرگرم بود.«بعد از مدتی با ماشین کار می‌کردم تا امورات زندگی‌ام بگذرد. یک روز که در ماشین نشسته بودم مردی که با او فقط در حد و سلام و علیک رابطه داشتم، سوار ماشینم شد و از من اجازه گرفت تا در ماشین «دوا» (هروئین) بکشد. من هم گفتم بکش. گفتم حالا که می‌کشی دو تا دود هم به من بده. بعد از این‌که دوا کشیدم، استفراغ کردم. سردرد گرفتم. اما از این عصبانی بودم که چرا مواد باید کله پایم کند. با خودم عهد بستم روی هروئین را هم کم کنم. پنج تا دود گرفتم و تا 48 ساعت در آسمان‌ها پرواز می‌کردم. بعد از هروئین رفتم سراغ شیشه و از طریق زنی با آن آشنا شدم و مدتی هم شیشه مصرف کردم.»

ابراهیم دو شب بعد از مصرف شیشه به خانه برگشت. در حالی که همسر و دخترانش بشدت نگران شده بودند و می‌ترسیدند اتفاق بدی برایش افتاده باشد. به جیب کتش اشاره می‌کند و می‌گوید: «به خانه که برگشتم لباس‌هایم را گشتند و شیشه و پایپ را پیدا کردند. اعصاب همه خرد شده بود و طبیعی بود که جنگ و دعوا در خانه راه بیفتد. می‌دانستم اگر با همین شرایط ادامه دهم، خانواده‌ام دچار مشکلات جدی می‌شوند. به همسرم گفتم بیا و به خاطر آرامش بچه‌هایمان هم که شده، بی‌سرو صدا از هم جدا شویم. زنم هم قبول کرد. من هم خانه و ماشین را دادم به آنها. یعنی حقشان بود. چون احساس می‌کردم در حق همسرم خیلی ظلم کرده بودم و علاوه بر این با این کار بچه‌ها هم به آرامش می‌رسیدند.»

ابراهیم از خانه که بیرون آمد، تنها شد. خودش بود و خودش. جای مشخصی برای زندگی نداشت و حالا آسمان سقف سرش بود و زمین تشکش. به دره فرحزاد رفت و هم کاسه مصرف‌کننده‌هایی شد که آنجا زندگی می‌کردند. 54 روز تمام کارتن خوابی کرد. در مدتی که ابراهیم اعتیاد داشت، خیلی سعی کرد ترک کند، اما هر چه تلاش کرد به در بسته خورد.

«اصلا قدرت ترک نداشتم. به خیال خودم ترک می‌کردم، اما دو ساعت هم نمی‌توانستم دوام بیاورم و دوباره می‌رفتم سراغ مواد. دیگر پولی در بساط نداشتم. بعضی‌ها پیشنهاد سرقت Stealing دادند که قبول نکردم. یک عده هم گفتند برویم ضایعات جمع کنیم که قبول کردم. ضایعات و پلاستیک از سطل‌های زباله جمع‌آوری می‌کردم و با پولش هم یکراست می‌رفتم مواد می‌خریدم.»

از ابراهیم می‌خواهم بگوید چه زمانی احساس کرد مواد مخدر غرورش را خرد کرده است؟ با این سوال خنده از لبانش جمع می‌شود. به گوشه دیوار خیره می‌شود و کمی فکر می‌کند. با صدایی که دیگر رد هیچ شور و هیجانی در آن دیده نمی‌شود، می‌گوید: «دوبار مواد غرورم را خرد کرد. یک روز که سرم در سطل زباله بود، خانمی جلو آمد و گفت آقا شما با این سن و سال، سرتان در سطل زباله است؟ بعد یک اسکناس 5000 تومانی داد و رفت. آن لحظه غرورم خرد شد و ناراحت شدم از این که به چه روزی افتادم که به من پول می‌دهند. یک روز که بشدت گرسنه بودم، دیدم گربه‌ای در یکی از سطل‌های زباله مشغول غذا خوردن است. گربه را فراری دادم و همان غذایی را که گربه به آن دهان زده بود، خوردم. آن لحظه اصلا به این فکر نمی‌کنی که سطل زباله بو می‌دهد یا غیربهداشتی است و هزار و یک میکروب دارد. گرسنگی آن‌قدر فشار می‌آورد که اصلا متوجه بوی بدش نمی‌شوی. فقط دنبال این هستی که شکمت را سیر کنی. من هم آن روز به قدری گرسنه بودم که فقط دنبال سیر کردن شکمم بودم. غیر از گرسنگی دلتنگ بچه‌هایم نیز بودم. بدون این‌که بفهمند نزدیک خانه می‌رفتم و پشت کاج‌ها پنهان می‌شدم. از خانه که خارج می‌شدند با اشتیاق نگاه‌شان می‌کردم.»

به گفته ابراهیم او که روزی بوی ادوکلنش همه جا را پر می‌کرد، به حال و روزی افتاده بود که خودش هم باورش نمی‌شد، اما تقدیر او این طور رقم نخورده بود که در بیغوله‌ها و میان معتادان، با زندگی وداع کند. یک روز سه‌شنبه که بچه‌های سرای طلوع امید آمده بودند تا میان مصرف‌کننده‌های گرسنه غذا توزیع کنند، ابراهیم هم بود. خبرنگاری که آمده بود گزارش تهیه کند، به او گفت سرای طلوع امید جایی است که به مصرف‌کننده‌ها عشق بی قید و شرط می‌دهد و بدون هیچ انتظاری تا زمانی که مصرف کننده دوباره به زندگی عادی‌اش برگردد، به او رسیدگی می‌کنند.

«این حرف‌ها را که شنیدم، قبول کردم به سرا بیایم و آمدم. بعد از پاکی زندگی‌ام هم از این رو به آن رو شد و در یک شرکت خصوصی کار پیدا کردم و حالا مشغول به کار هستم. سرا عشق به من هدیه داد و باعث شد تا خودم را پیدا کنم. سه سال از پاکی‌ام می‌گذرد و حالا بدون هیچ نگرانی بچه‌هایم را هم می‌توانم ببینم.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی