به گزارش رکنا، هنوز اذان صبح نشده وضو می‌گیرد و به آرامی موتورگازی خود را از حیاط بیرون می‌آورد و تا سرکوچه که متصل به خیابان اصلی است آن را روشن نمی‌کند که مبادا صدای آن مزاحمتی برای همسایه‌ها در آن وقت شب ایجاد کند.

چهل و پنج دقیقه در تاریکی شب در خیابان‌های خلوت تهران سوار بر موتور حرکت می‌کند تا بالاخره به محل کارش می‌رسد.

موتور را کنار بزرگراه با زنجیر به درختی می‌بندد و در سکوت سحرگاه در کنار بزرگراه رو به قبله می‌ایستد و با خدای خود راز و نیاز می‌کند. بعد لباس کار خود را می‌پوشد و مشغول جارو کردن حاشیه بزرگراه می‌شود هر چند متری که جارو می‌زند، می‌ایستد و دستی به سر و صورتش می‌کشد. احساس می‌کند سرما تا مغز استخوان هایش نفوذ کرده است، کنار بزرگراه می‌نشیند، چای می‌نوشد و دوباره بلند می‌شود. صدای خش خش برخورد جارو بر آسفالت با زمزمه‌های آقا رمضان در هم می‌آمیزد.

«اگر غم اندکی بودی چه بودی...»

ناگهان خود را در میان زمین و هوا احساس می‌کند و در حالی که محکم با دو دست دسته جارو را می‌فشارد با برخورد جسم نیمه جانش روی آسفالت نگاهش به کامیونی که از کنار او می‌گذرد خیره می‌ماند راننده کامیون لحظه‌ای مکث می‌کند، از آینه نگاهی می‌اندازد و تن نیمه جان آقا رمضان را در کنار بزرگراه روی زمین می‌بیند اما در کمال خونسردی سر بر می‌گرداند و به سرعت از صحنه فرار می‌کند در حالی که آقا رمضان آخرین نفس را می‌کشد و پیکر بی‌جانش روی زمین می‌ماند.

هر وقت از کنار بزرگراه رد می‌شوم و آقا رمضان دیگری را می‌بینم که مشغول جارو کردن است با خود می‌گویم شاید یکی از خطرناک‌ترین شغل‌ها را این قشر زحمت کش دارند چون هر شب درست در نقطه هدف و تیررس رانندگانی هستند که با سرعت و بی‌توجه به مقررات از کنار آن ها می‌گذرند، بیشتر که به فکر فرو می‌روم با خود می‌گویم آیا این دیگری طلوع فجر فردایش را خواهد دید؟

راستی راننده کامیونی که به جای رساندن جسم نیمه جان آقا رمضان به بیمارستان از محل فرار کرده، و موجب مرگ او شده است آیا توانایی فرار از مکافات عمل و عذاب الهی را خواهد داشت؟آیا او فکر می‌کند مرگ به سراغ او نخواهد آمد و آیا هیچ به فکرش رسیده که خود روزی ممکن است نگاهش در آینه ماشین دیگری برای همیشه خیره بماند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.