سرکشی دختر دانشجو با حضور در میهمانی شبانه برای باکلاس بودن / یک نخ سیگاری زندگی ام را خراب کرد

به گزارش رکنا، یک دختر آرزوها و رویاهای قشنگی دارد. به زیبایی و سلامتی و نظافت و پوشش خود اهمیت می دهد و دوست دارد گل سر سبد خانواده و دوستان باشد.

این ها همه خواسته های دلی ام بوده است، خیلی هم روی آن پافشاری می کردم. برایم مهم بود طوری رفتار کنم بین دخترهای فامیل یک سر و گردن بالاتر باشم.

دانشگاه رفتم و تصمیم گرفتم حسابی درس بخوانم. به پدر و مادرم قول دادم برای خودم کسی بشوم. طفلکی پدرم همیشه می گفت تو دختر بزرگ خانواده هستی و باید سرمشق خواهر کوچولوی خودت باشی.

سرتان را درد نیاورم. دو ترم گذشت. وضعیت درسی ام خیلی خوب بود. با آن که خیلی مراقب بودم شاّن دانشجویی ام حفظ بشود و حتی خط قرمزهای زیادی برای خودم داشتم ولی یک اشتباه باعث شد به بیراهه بزنم.

موضوع از این قرار است دوستی من با یکی از همکلاسی هایم خیلی زود صمیمانه شد. دختر با کلاسی بود؛ خانه شان رفت و آمد می کردم و درس می خواندیم.

متاسفانه این رفت و آمدها در مدت کوتاهی سبب شد تیپ و قیافه ام عوض شود. دوستم برای جشن تولدم لباسی هدیه داد که خیلی هم گران قیمت بود.

اختلاف من و پدر و مادرم از همان روز شروع شد. پوشیدن این لباس جلف و آرایش غلیظ و رفتار های سبک سری، خانواده ام را عذاب می داد.

برایم مهم نبود آن ها چه می گویند. همکلاسی ام می گفت تو دیگر بچه نیستی دیگران بخواهند برایت تصمیم بگیرند و ... .

این دوستی نا به جا و غرور کار دستم داد.

خانواده ام مجبور شدند کوتاه بیایند. پدرم می گفت با این همه مشکلات و رنجی که برای یک لقمه نان حلال می کشم دیگر تاب و توانی برای کل کل کردن با این بچه (من) ندارد.

بگذریم؛ در میهمانی که خانه همکلاسی ام برگزار شد او یک نخ سیگار دستم داد. با تعجب گفتم چرا سیگار؟

در گوشم گفتم روشن کن و بنشین سر میز.

گفتم من تا حالا پدرم هم سیگار نکشیده چه طور ...؟

حرفم را قطع کرد و چند دقیقه ای سیگار خاموش را لای انگشت های وامانده ات نگهدار و بعد گور و گمش کن.

باور می کنید آن نخ سیگار خاموش ده دقیقه بعد روشن شد و گرفتارم کرد.

از آن به بعد به خاطر آن که با کلاس نظر برسم هر موقع با همکلاسی ام بودیم یا با ماشین اش این طرف و آن طرف می رفتیم سیگار می کشیدم.

یک روز سیگاری به من داد حالم را بد کرد. سرگیجه عجیبی داشتم و چشم هایم سیاهی می رفت. با همان وضعیت خانه برگشتم.

پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند. قلبم تپش گرفته بود. نمی دانم، شاید اگر دیرتر به بیمارستان رسیده بودم بلایی سرم می آمد.

مادرم وقتی بسته سیگار را توی کیفم دید حالش بد شد. من به خانه برگشتم. جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم. تا قبل از آن مادرم حق نداشت وقتی خانه نیستم توی اتاقم برود چه آن که دست توی کیفم کند.

این تجربه تلنگر خوبی بود. به پدرم نگاه می کردم ساعت 4 صبح از خانه بیرون می زند. به مادرم نگاه می کردم سر سفره از غذا خوردن ما لذت می برد و همیشه لبخندی مهربان بر چهره دارد.

آن ها( پدر و مادرم ) از تمام خواسته های خودشان گذشته اند ما خوشبخت بشویم و در حد توان تلاش کرده اند کم و کسری نداشته باشیم.

باور کنید وقتی پدرم از سر کار برگشت و جوراب های پاره اش که برای چندین بار مادرم با نخ و سوزن به جانش افتاده بود دیدم اشک در چشم هایم حلقه زد.

این مرد دو شیفت سرکار می رود و به قول خودش یک عمر صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته تا زندگی آبرومندانه ای داشته باشیم. همیشه می گوید طوری راه بروید و رفتار کنید انگشت نما نشوید و همه به خوبی و شایستگی از شما یاد کنند.

مادرم هم یک فرشته واقعی است، می گوید یک ماه است از درد دندان گاهی بی تاب می شود اما منتظر مانده پدرم حقوق بگیرد و برود دندانش را بکشد چون ترمیم دندان، خرج اضافی روی دست بابا می گذارد.

حرف خیلی زیاد است؛ خاله ام پیشنهاد داد مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی بیاییم. می خواهم گذشته ها را جبران کنم. دلم می خواهد از این بعد روزی چند ساعت یک دل سیر به چهره شکسته و چین و چروک های صورت و دست های پدرم و نگاه مهربان مادرم خیره شوم.

خانه بهترین جای دنیاست و هیچ دوستی بهتر از پدر و مادر پیدا نمی شود.

غلامرضا تدینی راد