شراره در شکم مادرش معتاد شد و حالا 19 ساله است
رکنا: شراره فقط 19 سال داردو باورکردنی نیست که او در شکم مادرش معتاد شده است.
سرای مهر طلوع مثل همیشه پرجنب و جوش است. ساعت یک بعدازظهر است و وقت ناهار. مسئول سرا که همه او را مامان صدا میزنند، به یکی از زنان سرا میگوید شراره را خبر کنند بیاید برای مصاحبه. چند دقیقه بعد دختری با قد متوسط، نسبتا لاغراندام، صورتی بچگانه و گرد، موهایی قهوهای رنگ که لباس راحتی پوشیده، در آستانه در ظاهر میشود. «کی با من کار داره مامان؟» این را دختر همان طور که شالش را روی سرش درست میکند، میپرسد. خودم را معرفی میکنم. دست میدهیم. دستانش چقدر سرد است و کمی اضطراب دارد.
با هم به اتاق مددکاری میرویم تا دور از جنب و جوش سرا حرف بزنیم. چهار زانو روی کاناپه مینشیند و بدون اینکه حرف بزند، با تکان سرش میپرسد چه باید بگویم؟ همان سوال همیشگی را میپرسم. چرا رفتی سراغ اعتیاد؟ دستش را لای موهای کوتاهش میکند و میگوید: مادرم مصرفکننده مواد بود و من هم وقتی به دنیا آمدم، آلوده بودم. گریه میکردم مادرم برای اینکه گریهام بند بیاید، تریاک میداد. شوهرخالهام که فوت کرد، خالهام گفت تنها هستم و بیایید پیش من تا با هم زندگی کنیم. ما هم اسبابکشی کردیم و رفتیم به محل زندگی او.
خالهام کراک مصرف میکرد و وقتی پدرم میرفت سرکار، مادر و خاله مشغول کشیدن مواد میشدند. پسرخالهام اعتراض میکرد، اما گوششان بدهکار نبود.
سن و سال خیلی پایینی داشتم، اما برای اینکه کمک خرج خانوادهام باشم، در خانههای مردم کار میکردم، لباس میشستم و غذا درست میکردم.
زندگی داشت آن روی بدش را به شراره و خانوادهاش نشان میداد. بعد از مدتی صاحبخانه وسایلشان را ریخت توی کوچه. باران شدیدی میآمد و هوا کمکم در حال تاریک شدن بود. هرچه منتظر خاله ماندند، نیامد. پدرش از در خانه بالا رفت و در را باز کرد و اسباب و اثاثیهشان را بردند داخل خانه خاله. پسرخاله شراره اما سر رسید و اعتراض کرد که چرا اثاثیهتان را به خانه ما آوردهاید؟
بعد از مدتی پدر شراره بلیت گرفت و برگشتند تهران، اما جا و مکانی برای زندگی نداشتند و پدر به یکی از داییهای شراره گفت اجازه دهد مدتی در خانهاش بمانند، اما قبول نکرد. دایی دیگر هم همین طور برخورد کرد، اما دایی سوم که دل رحمتر بود، قبول کرد.
زندایی شراره مقداری پول به آنها داد و یک اتاق اجاره کردند، بعد هم با کمک همسایهها و زنداییاش، وسایل خانه جور کردند.
او ادامه میدهد: همه جور آدمی در آن خانه زندگی میکرد. مادرم وقتی فهمید یکی از همسایهها کراک میکشد، رفت سراغش و کراک گرفت. به تهران که برگشتیم، باز هم در خانههای مردم کار میکردم.
شبها از دست و پا درد خوابم نمیبرد و برای همین مادرم به اندازه یک نخود مواد میداد تا آرام شوم. سه شب مواد داد، اما شب چهارم دیگر خبری از مواد نبود. جاساز مادرم را پیدا کردم و خوردم. یک روز دیدم مشغول کراک کشیدن است. کنجکاو شدم ببینم چه میکشد، گفتم به من هم بده. اول گفت نه، اما بعد داد. دود اول را که گرفتم، احساس کردم تمام مشکلاتم حل شده است. من خانواده داشتم، پدر و مادر داشتم، اما از آن آرامش و مهربانی که دنبالش بودم، خبری نبود.
شراره بشدت هیجان زده شده و تند و تند کلمات را پشتسر هم ردیف میکند. «دلم تختخواب میخواست، عروسک میخواست، من بچگی نکردم، از بچگیام عکس ندارم و دلم میخواست داشته باشم. روز اول مدرسه تنها رفتم، اما دلم میخواست مادرم کنارم باشد. ناراحت میشدم وقتی میدیدم دختر بچهها دست پدرشان را گرفتهاند. من عقدهای بودم. نمیتوانستم اینها را به پدر و مادرم بگویم. میدانید چرا؟ چون مادرم غرق مواد بود. میگفتم هم فرقی نمیکرد، نمیفهمید. با پدرم هم رابطه خوبی نداشتم. دوستش داشتم، اما هیچ وقت نگفتم. اگر هم میگفتم از سر اجبار بود. آن حس پدر و دختری بین ما نبود. فکر میکرد همه چیز در پول و کتک زدن است. پدرم اصلا بلد نبود نازم را بکشد.
فکر میکرد زندگی یعنی پول درآوردن و کارکردن. وقتی کراک کشیدم، همه مشکلاتم را فراموش کردم. مادرم میخواست از ساقیاش کراک بخرد، تعقیبش کردم تا جایش را یاد بگیرم. زمانی که کراک نداشتم، خودم میرفتم و میخریدم. بعضی وقتها هم وقتی پدرم میرفت به محل کارش، دوتایی با مادرم میکشیدیم.
شراره دستش را روی گونهاش میکشد و ادامه میدهد: بعد از مدتی به دلیل مصرف مواد، کمکم صورتم گود افتاد و زیر چشمانم سیاه شد. یک روز رفتم مدرسه، اما خیلی خمار بودم. معلم هر چه درس میداد، متوجه حرفهایش نمیشدم.
معلمم میپرسید تو چرا خوابی؟ چرا درس نمیخوانی؟ چرا پدر و مادرت به مدرسه نمیآیند؟ نگاه بچهها خیلی سنگین بود. پر از ترحم بود و نفرت داشتم از این نوع نگاه.
عمق ناراحتی را در چشمان شراره میتوانم ببینم. عصبی شده است و مدام دستانش را به موهایش میکشد: زنگ مدرسه که خورد، با همان حال راه افتادم سمت خانه. بچهها مسخرهام میکردند، لباسهایم را میکشیدند و مدام میگفتند معتاد Addicted معتاد، تو به درد این کلاس نمیخوری.
آن لحظه حرفهایشان برایم مهم نبود، به تنها چیزی که فکر میکردم مواد بود. بعد از مدتی رفتم سراغ شیشه. شیشه که میکشیدم
از خانه فرار Escape میکردم. خودم نمیرفتم، کسی به من دستور میداد که از خانه فرار کن. چند ماه میرفتم خانه ساقیام و برایش مواد میفروختم. بعد از مدتی خسته میشدم و برمیگشتم خانه خودمان و دوباره چند وقت بعد این داستان تکرار میشد.
آستین لباسش را بالا میزند و میگوید: با تیغ خودزنی هم کردم، ببین. حتی سیگار روشن هم روی دستم خاموش کردم. میپرسم درد سوختگی را حس نکردی؟ خنده تلخی میکند: آنقدر درد روحی داشتم که این درد را حس نمیکردم. یکبار در یک روز 180 تا قرص ترامادول خوردم آن هم 500 به بالا. باورت میشود؟ خسته شده بودم از همه چیز. بشدت عقدهای شده بودم و آرزوی همه چیز به دلم مانده بود و هیچ کس مرا نمیدید، اما خدا دوستم داشت که مرا با سرای مهر طلوع آشنا کرد.
یک روز خیلی اتفاقی با بچههای طلوع آشنا شدم و یکی از آنها گفت میخواهی ترک کنی؟ اگر بخواهی میتوانی. روزی که قرار بود به سرا بیایم، قلبم هزار تکه بود و میترسیدم دوباره هر تکهاش را هزار تکه کنند. از همه میترسیدم، وحشت داشتم. فکر میکردم همه میخواهند اذیتم کنند، اما سرای مهر با همه جا فرق داشت. چیزی که گرفتم محبت بود. حالا حدود دو سال از زمانی که وارد سرای مهر شدهام و پاک هستم، میگذرد. برای آیندهام برنامه دارم و تصمیم گرفتم درس بخوانم.
شمرده شمرده شغل درخواستیاش را با لحن بامزهای ادا میکند: میخواهم درس بخوانم و مددکار پلیس Police اجتماعی زنان آسیبدیده و بچههای کار شوم. میخواهم برای آن دخترانی تلاش کنم که مواد تزریق میکنند تا آنها را دوباره به زندگی برگردانم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع: جام جم
ارسال نظر