آنها همه شرایط را به گونه ای فراهم می کردند که من و برادرم جز درس خواندن به چیز دیگری فکر نکنیم. ما یک گروه شش نفره شامل سه دختر و سه پسر از فامیل بودیم که برای کنکور و قبولی در دانشگاه درس می خواندیم. البته روابط ما کاملا تحت نظر خانواده هایمان بود و از علاقه و عشق و عاشقی در این رابطه ها هیچ خبری نبود.
بزرگترین هدفمان جلو زدن از یکدیگر و آوردن رتبه در کنکور بود. بعد از یک سال استرس و بی خوابی و روزی پانزده ساعت درس خواندن، سرانجام روز کنکور فرا رسید. بیش از همه بچه ها من به نتیجه کارم مطمئن بودم و می دانستم با رتبه ای عالی در کنکور پذیرفته خواهم شد اما راستش خودم هم هیچ تصور نمی کردم که با رتبه دو رقمی آن هم در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شوم.
قبولی من آن هم با چنین رتبه ای حسادت بچه های گروه مان را برانگیخت، به خصوص که به جز من و یکی دو نفرشان که آن هم در دوره شبانه دانشگاههای تهران پذیرفته شده بودند، بقیه برای ادامه تحصیل باید به شهرستان های نزدیک تهران می رفتند.
خوب می دانستم که بچه ها هر لحظه از شدت حسادت بی میل نیستند که چشم هایم را از کاسه در بیاورند. دختر عمویم مدام می گفت: "ما همش کنار هم بودیم و با هم درس خواندیم. پس چطور تو با این رتبه قبول شدی و من بیچاره باید بروم شهرستان؟! " یا پسر دایی ام می گفت: "من هم اگر پدر و مادرم جزو اساتید بهترین دانشگاههای معتبر بودند حتما با این رتبه قبول می شدم! "
خلاصه هر کسی چیزی می گفت من اما در مقابل این سمپاشی ها دلیلی برای دفاع کردن از خودم نمی دیدم، چون خوب می دانستم که برای رسیدن به هدفم چقدر تلاش کرده ام! پدر و مادرم که از موفقتیم بسیار خوشحال بودند به مناسبت قبولی دخترشان جشن بسیار مفصلی گرفته و همه فامیل را دعوت کردند.
آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. حس غرور عجیبی داشتم. دیگر می توانستم به پشت کنکوری های فامیل و اعضای گروهمان به آسانی فخر بفروشم و هیچگاه تصور نمی کردم که روزی این دیو سیاه غرور و نخوت بخواهد کار دستم داده و برای عبرت روزگار، پوزه ام را به خاک بمالد!
بدون اغراق می گویم که جزو بهترین دانشجوهای دانشگاهمان بودم؛ نمونه و درسخوان! اگر همینگونه پیش می رفتم بطور حتم می توانستم برای تحصیل در خارج از کشور بورسیه بگیرم امّا صدافسوس که همه چیز آنگونه که دوست داشتم پیش نرفت و من درست زمانی که در نقطه اوج بودم با سربه زمین خوردم!
آنقدر از دانشجوی نمونه بودنم باد به غبغبم افتاده بود که دیگر به هیچ کس محل نمی گذاشتم. اگر هرکدام از اعضای گروهمان که همگی دختر خاله و پسر دایی و ... بودند تماس می گرفتند یا می خواستند مرا ببینند با تندی وبی ادبی تمام جوابشان را داده و می گفتم: " من نمی توانم وقت با ارزشم را برای آدم هایی مثل شما هدر بدهم! "
من که روزی دختری مهربان و فهمیده بودم حالا تبدیل به یک موجود خودخواه و مغرور شده بودم که جز پدر و مادرم همه از من فراری بودند. حتی برادر کوچکم گاهی می گفت: "خواهرجون، قبل از این که بروی دانشگاه خیلی مهربان بودی اما الان یک جوری شدی. دیگه حتی نمی شود باهات حرف زد. مگه قبولی تو دانشگاه اینقدر پز و افاده دارد؟! "
و من در جوابش می گفتم: "می دانی بدون سهمیه با رتبه هشتاد در کنکور قبول شدن یعنی چه؟! من یک نابغه ام، یک مغز طلایی دارم که به واسطه آن می توانم به نخبه ای جهانی تبدیل بشوم. با این شرایط تو انتظار داری که با آدم های پایین تر از خودم نشست و برخاست داشته باشم؟! "
این گونه بود که همه آدمهای اطرافم را به نوعی از خودم می رنجاندم. چهار ترم از تحصیلم می گذشت و من که همچنان بر اسب غرور سوار بودم، ناباورانه عاشق شدم! من که حتی چند دقیقه صحبت تلفنی با کسی که به قول خودم از من پایین تر بود و از "آی کی یو" بهره ای نبرده بود را کسر شان خودم می دانستم، هیچگاه گمان نمی کردم روزی عاشق کسی شوم که به مراتب از هر نظر از من پایین تر باشد و ناگهان زندگی ام را به باد فنا دهد!
با " کیانا " در مسیر دانشگاه آشنا شدم. هر روز بعد از دانشگاه برای بازگشت به خانه سوار اتوبوس های بی آر تی می شده و بعد از پیاده شدن در چهارراه ولیعصر به سمت تجریش می رفتم. همه کسانی که در تهران زندگی و کار می کنند می دانند که در ساعات شلوغی روز، یعنی زمانی که مدارس و اداره جات و دانشگاهها شروع به کار می کنند و یا کارشان تمام می شود، بهترین راه برای رهایی از ترافیک نفسگیر این ساعات، استفاده از وسایل نقلیه عمومی مثل مترو یا اتوبوس های تندرو است.
من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یعنی با وجود داشتن خودروی شخصی که پدرم به مناسبت قبولی ام در دانشگاه برایم خریده بود اما باز هم ترجیح می دادم که راحت تر و بی دردسرتر به دانشگاه رفت وآمد کنم. در همین رفت و آمدها بود که کیانا را دیدم. او جوانی زیبا و جذاب بود که داخل پل عابر می ایستاد و فیلم های روز دنیا را می فروخت.
اوایل هیچ توجهی به او نداشتم یعنی اصلا او را نمی دیدم اما کم کم به دیدن او که به نرده های پل تکیه می زد و خیره نگاهم می کرد، عادت کردم. زودتر از آنچه فکرش را بکنم دلم پیش چشمان آبی و خوش حالت این پسرک دستفروش سرخورد!
اولین بار این کیانا بود که جسارت به خرج داد و نزدم آمد و بی محابا حرف دلش را به من زد. او از عشقی که به من داشت گفت، از این که در تمام این روزها با وجود سرما و گرما فقط به عشق دیدن من درآنجا ایستاده است! نمی دانم چرا، اما شنیدن این حرف ها به ناگاه قند در دلم آب می کرد. بنابراین تا به خودم آمدم فهمیدم که من هم ناباورانه به اوعلاقه‌مند شده ام، خیلی راحت و به همین سادگی!
در برابر کیانا دیگر آن دختر مغرور و نخبه نبودم. او حالا دیگر دنیای من بود و اگر یک روز نمی دیدمش و صدایش را نمی شنیدم، دیوانه می شدم! من، دختری که توانایی های تحصیلی ام زبانزد همگان بود و در دانشگاه همیشه یک دانشجوی ممتاز و مایه مباهات خانواده ام بودم، حالا در برابر کیانا که حتی دیپلمش را هم نگرفته بود، همچون بره ای رام و مطیع بودم که همواره بی چون و چرا حرف هایش را می پذیرفتم.
با آمدن کیانا به یکباره زندگی ام رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. من که پیانو می نواختم، تمام فضای خانه را به عشق او پر از نغمه های شوپن و بتهوون می کردم. کیانا که پا به زندگی ام گذاشت، تازه فهمیدم که زندگی جز بیداری های شب امتحان و مطالعه دایم، زیبایی های دیگری هم مثل پارتی های مختلط، رقص ، پایکوبی ، سیگار و ...هم دارد.
از آنجایی که خانواده ام همواره به من اعتماد کامل داشته و بعد از قبولی در دانشگاه کاملا آزادم گذاشته بودند به همین دلیل پرس و جو و نظارتی بر رفت و آمدهایم نداشتند و من خیلی راحت می توانستم همراه کیانا باشم.
اولین باری که به مخدر لب زدم در یک میهمانی بود. آن روز عصر در خانه یکی از دوستان کیانا کنار هم جمع بودیم. کیانا سیگار بلندی را روشن کرد و به سمتم گرفت و گفت: "یک پک بزن، حالت را خوب می کند. نترس مثل شیشه و کراک و این جور آت و آشغالا نیست که اعتیادآور باشد. ما تریپ سنتی کار می کنیم، زدیم تو کار حشیش! تو این دوره و زمونه که همه از این چرت و پرتای مزخرف می کشن، حشیش حکم کیمیا را دارد. در ضمن چون گیاهی هم هست هیچ عوارضی ندارد!
تا آن روز هرگز حتی جرات حرف زدن درباره مواد مخدر را هم نداشتم اما آن روز به واسطه اعتماد به نفسی که کیانا به من داد، ناباورانه شجاع شده و سیگار را گرفتم. کیانا لبخندی زد و گفت: " فقط یک پک بزن! " و سپس یادم داد که چگونه دود حشیش را در ریه هایم نگه دارم.
پدر و مادرم همیشه ما را از آوردن نام مواد مخدر هم نهی کرده بودند اما آن روز وقتی پک های بیشتری به آن سیگار که پر از حشیش بود زدم، سرخوشی تمام وجودم را پر کرد و به این نتیجه رسیدم که آنگونه که همواره می گویند مواد مخدر همیشه هم مضر نیست و می توانند حس و حالی تازه برای دیگران به ارمغان بیاورد!
خوب به خاطر دارم که آن روز پس از چند پک از سیگار حشیش، احساس سرخوشی و دگرگونی کردم. دیگرگذر زمان به شدت برایم کند شده بود و صداها و رنگ ها را برجسته تر و قوی تر حس می کردم. احساس به وجود آمده از آن مخدر آنقدر برایم شیرین بود که با خنده به کیانا گفتم: " این ماده واقعا جالبه، احساس می کنم مغز و بدنم دیگر از من پیروی نمی کنند! "
آنقدر حشیش برایم لذت بخش شده بود که به محض این که کیانا سیگاری تعارف می کرد آن را مشتاقانه می کشیدم. یکی دو ماه که گذشت دیگر نمی توانستم صبر کنم که کیانا حشیش تعارفم کند. در حالی که همواره به او پول می دادم تا برایم حشیش بیاورد می گفتم: " نمی دانم چرا بزرگترها اینقدر از حشیش نفرت دارند؟! دلم می خواهد آن قدر حشیش بکشم که ساعت ها نشئه بمانم! " کیانا نیزدر جواب حرف هایم همیشه خنده های بلند سر داده و همچنان من را به ادامه دادن این راه نافرجام تشویق می کرد.
تقریبا یک سال از اولین روزی که حشیش کشیدم می گذشت. حالا دیگر مصرف مواد مخدر برایم از حالت تفریحی خارج شده بود. هر روز صبح با بدبختی خودم را از رختخواب بیرون می کشیدم و به پارک خلوت نزدیک خانه مان می رفتم وچند سیگار حشیش می کشیدم.
دیگر برای رسیدن به نشئگی نیاز به مقدار مصرف بیشتری داشتم. آنقدر مصرفم بالا رفته بود که کیانا هم دیگر نگرانم شده و پیوسته به من می گفت: " تو دیگر خیلی داری زیاده روی می کنی دختر! " و من در جوابش می گفتم: " می بینی که چقدر ظرفیتم بالا است. من یک دختر قدرتمند هستم و هر وقت بخواهم ترک می کنم. تو هم نگرانم نباش و هرگاه هرقدر حشیش خواستم، بی معطلی برایم بیاور! "
من دیگر آن دانشجوی نمونه نبودم و این تعجب همه اساتید و همکلاسی هایم را برانگیخته بود. خودم اما ککم هم نمی گزید. هر بار که پدر و مادرم درباره وضعیت تحصیلی ام سوال می کردند، با اعتماد به نفس فراوان، لبخند با شکوهی نثارشان کرده و می گفتم: " اوضاع کاملا روبراه است! "
من اکنون دیگر تبدیل به یک دروغگوی حرفه ای شده بودم. خیلی راحت پدر و مادرم را می پیچاندم و بعد از دانشگاه همراه کیانا به خانه دوستانش رفته و همراه با دختران و پسران دیگری که آنجا جمع می شدند، سرگرم انواع واقسام لهو و لعب می شدیم!
حالا دیگردر دانشگاه تعداد غیبت هایم زیاد شده بود و نمراتم هر روز کمتر و کمتر از گذشته می شد، با این وجود اما با زرنگی تمام هنوزسعی داشتم که پدر و مادرم را فریفته و حقیقت را از آنها مخفی کرده و خودم را در نزد آنها یک دانشجوی ممتاز نشان دهم. پدر و مادرم نیز که هیچگاه حتی در خواب هم نمی دیدند روزی دخترشان معتاد شده باشد و همیشه بی حالی ، کسالت و آشفتگی ام را به پای سنگین شدن درس هایم می گذاشتند!
حالا دیگر حشیش که هر بار برای گرفتنش باید کلی پول به کیانا می دادم و خواهش و تمنا می کردم، به جزیی از زندگی ام تبدیل شده بود و توان نداشتم آن را کنار بگذارم. من که همواره از سلامتی بدنی فوق العاده ای برخوردار بودم، حالا همیشه مریض و بدحال بوده وهمواره دست و پایم سرد سرد بود.
شاید باورتان نشود اما هر روز از فرط سرفه از خواب بیدار می شدم و بالش را جلوی دهانم می گرفتم تا پدر و مادرم از سرفه های وحشتناکم بیدار نشوند! با این وجود اما این تمام ماجرا نبود، من که روزی به نخبه بودنم افتخار می کردم ، حالا به لطف این مواد مخدر دچار فراموشی مقطعی شده و در یادگیری درس هایم بسیارمشکل داشتم.
دیگر نمی دانستم چطور رفتارهای مشکوکم را برای پدر و مادرم توجیه کنم. می دانستم که سرانجام دیر یا زود با کمی کنکاش خواهند فهمید ماجرا از چه قرار است و آبرویم نزد آنها خواهد رفت. دیگر درس و دانشگاه و هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت و این گونه شد که برای همیشه قید خانواده و درس را زده و از خانه فرار کرده و به خانه مجردی یکی از دوستان کیانا پناه بردم.
باورش برای خودم هم دشوار بود امّا در آن لحظات به تنها چیزی که فکر می کردم، آزادی برای مصرف مواد بیشتر بود وهیچگاه دیگر جایگاه خانواده ام و سایرموفقیت هایی را که به دست آورده بودم، اصلا به خاطر نمی آوردم.
تنها دلم می خواست جایی را داشته باشم که بدون ترس و واهمه بتوانم حشیش بکشم و نشئه شوم. اما درست زمانی که تصور می کردم از تمام قید و بندها رها شده و دیگر می توانم هر طور که دلم می خواهد زندگی کنم، خداوند به دادم رسید و نگذاشت بیش از پیش به دره نیستی سقوط کنم...
آن شب در خانه دوست کیانا غوغایی بود. کیانا به افتخار فرار من از خانه میهمانی گرفته و همه دختران و پسرانی که در این مدت با هم دوست شده بودیم را دعوت کرده بود. من هم بی خیال و فارغ از این که چه بر سرم آمده و قرار است بیاید، تند و تند سیگار حشیش می کشیدم. نمی دانم چندمین سیگار بود اما ناگهان سرعت ضربان قلبم به شدت بالا رفت به نحوی که لرزه بر تمام بدنم افتاده بود!
حسابی ترسیده بودم. از کیانا خواستم با اورژانس تماس بگیرد اما او بی توجه به حال من گفت: " یک کم تحمل کنی بهتر می شوی. اگر به اورژانس تلفن بزنم پای پلیس وسط می‌آید و همه را می گیرند! " چند دقیقه ای صبر کردیم اما هر لحظه حالم بدترمی شد.
تمام بدنم گر گرفته بود و احساس می کردم که قلبم در گلویم می تپد! کیانا که خودش هم ترسیده بود فوری مرا سوار ماشین کرد و جسم نیمه جانم را جلوی در خانه‌مان انداخت و زنگ خانه را زد و خودش به سرعت از آنجا دور شد. پدرم به صدای زنگ در تا جلوی در خانه آمد و مرا که دید فریاد کشید... من هم دیگر چیزی نفهمیدم...
حالا دو سال از آن شب می گذرد. پدر و مادرم می گویند: " همه اش کار خدا بود که زنده ماندی. آن شب وقتی جلوی در خانه پیدایت کردیم، فوری به اورژانس زنگ زدیم. قلبت 196 بار در هر دقیقه می زد و این یعنی فاجعه! تا به بیمارستان برسیم تو دیگه کاملا بیهوش شده بودی. بردنت اتاق آی سی یو، دکترا می گفتند مغزت کاملا بی حس شده است.
چند هفته ای بیمارستان بودی و بعد از مرخص شدنت بردیمت به یک منطقه خوش آب و هوا تا بار دیگر سلامتی ات را به دست ‌آوری. چند هفته گذشت و تو با بدنی ناتوان و بی حس در حال برگشت به زندگی بودی در حالی که نمی دانستی چه زمانی باید غذا بخوری یا بخوابی.
به تدریج مغز بی حس تو، شروع به کار کرد و کم کم یادت افتاد که چه اتفاقی افتاده! تو در شرایطی بودی که داشتی می مردی اما هیچ کدوم از اونایی که این بلا رو سرت آورده بودند حتی سراغی هم ازت نگرفتند! هر چند ما هم مقصر بودیم. ما باید آگاهتر می بودیم و رفتارهای تو را به حساب درس و دانشگاه نگذاشته و برای این که ثابت کنیم پدر و مادر روشنفکری هستیم آزادی بی حد و حصر را بهت هدیه نمی دادیم! "
آری، این گونه بود که رقص با شیطان را تجربه کرده و بابت کسب این تجربه بهای گزافی هم پرداختم. زحمات پدر و مادرم را برای بازگشتم به زندگی را هرگز فراموش نخواهد کرد. با بازگشت به تهران و خانه مان، مصمم شدم که زندگی ام را همان طور که نابود کرده بودم، بار دیگر از نو بسازم.
با تمام توانم به مطالعه دروسی که درآنها مردود شده بودم پرداختم. صدای آثار بتهوون دوباره فضای خانه را پر کرد. هر چند که توانایی حافظه ام هنوز اختلال دارد و گاهی پشت اشیای متحرک، صفحه های خیالی می بینم که میراث شوم مواد مخدر است. زخم های پشتم که هنوز درد می کند، داغ ابدی آتش موادی است که روزی با آن به گمان خود به آسمان می رفتم!
همه کسانی که روزی بابت رتبه آوردنم به آنها فخر می فروختم به ملاقاتم می آمدند و با ترحم می گفتند: "ای کاش تو هم جایی در همین نزدیکی ها قبول می شدی تا این بلا سرت نمی آمد! " در جوابشان چیزی نداشتم که بگویم چون این خودم بودم که در بستر غروری ناشایست، اجازه دادم رویاهایم بر فراز ابری از توهم، پرواز کرده و سرنوشت زندگیم را این چنین بازیچه خود کند.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:
پذیرش و قبولی فرزنددر دانشگاه تجربه ای خوشایندبرای هرپدر و مادری است با این حال، این موفقیت، تغییرات زیادی را در زندگی فرزند و همچنین زندگی کلیه افراد خانواده به وجود می آورد، زیرا که خانواده مانند یک سیستم واحد عمل کرده وتغییرات در یک قسمت باعث تغییر در سایر قسمت ها نیز خواهد شد.
همزمان با دوره دانشجویی فرزندان، نقش والدین از مراقب و برنامه ریز به یک ناظر و مشورت دهنده تغییر می کند . روش برخورد والدین با این تغییر ، نقش مهمی در سلامت خود و هم در سلامت و موفقیت فرزندان دانشجوی آنها باز می کند . فرزندان ما در هر شرایطی که باشند ، نیاز به ارتباط مطلوب با والدین دارند .
اگرچه گاهی اوقات فرزندان به دلایل مختلف از والدین فاصله می گیرند ولی این نیاز همیشه ایام در آنها وجود داشته و اگر والدین بتوانند نقش راهنما و مشاور را برای آنان به درستی ایفا کنند و از کنترل بیهوده فرزندان دست بردارند، فرزندان با میل ورغبت بیشتری به والدین خود نزدیک شده و مشکلات خود را با آنان در میان خواهند گذاشت.
برخلاف عقیدة رایج بین مردم که فکر می‌کنند حشیش باعث اعتیاد نمی شود، "حشیش اعتیادآور است". کسی که مدتی حشیش مصرف کند، دیگر به راحتی قادر به ترک مصرف آن نخواهد بود و صورت مصرف نکردن دچار علایمی مثل اضطراب، بی قراری، بی خوابی، درد عضلانی، اسهال،‌ تهوع و استفراغ می‌شود.
در عرض چند دقیقه در فرد مصرف کننده حشیش عوارض جسمانی به مانند افزایش فشار خون، گیجی، افزایش اشتها، قرمز شدن چشم ها، تند شدن ضربان قلب، اختلال حافظه، گیجی، بی توجهی، تغییر در درک و رنگ و صدا و نیز علائم روانی شدید مثل شنیدن صداهای غیر واقعی، صحبت های نامربوط و رفتارهای غیر عادی، اضطراب و افسردگی شروع شده و جسم و روان او را تحت تاثیر شدید قرار خواهد داد.
"سید مجتبی میری هزاوه" خبرنگار اداره اطّلاع رسانی معاونت اجتماعی استان مرکزی

وبگردی