سوگواری جمعی پرواز ۷۵۲ در تهران ؛ غمی که تبدیل به خشم شد / مردم با «استعفا» و «دروغ» جمله می‌سازند

به گزارش رکنا، به نقل از همشهری آنلاین، اعتماد نوشت: ساعت ۷ صبح روز شنبه بیست و یک دی‌ماه، خبر مخابره شد. روزه‌های سکوت، تکذیب‌ها و انکارها را کنار گذاشتند و گفتند: اشتباه از ما بود. آن شک و تردید باقی مانده هم کنار رفت تا مردم ایران روبه‌روی واقعیت یک خبر بایستند. خشم و اشک و شمع از ساعت ۵ عصر روز گذشته تبدیل شد به سوگواری جمعی در تهران، مقابل خانه پیشین برخی مسافران پرواز بویینگ: دانشگاه‌های شریف و امیرکبیر. عزایی که فقط برای دانشگاهیان نبود، برای همه آن کسانی بود که آخرین ثانیه‌های زندگی‌شان روی آسمان ایران گذشت. «من نمی‌شناختم‌شان» این را آدم‌های خشمگین، آدم‌های سوگوار تکرار می‌کنند؛ «بچه‌های همین دانشگاه بودند»، «بچه‌های دانشگاه تهران بودند»، «بچه‌ها بودند... بچه‌ها» برای کسانی که به عزای پرواز ۷۵۲ از ساعت ۵ بعدازظهر دیروز دور هم جمع شدند، آنها که جان‌شان را به خاطر «خطای انسانی» از دست دادند، کسانی از خودشان بودند.

دانشگاه امیرکبیر: بگذارید آدم‌ها گریه کنند

فریادها و تکان خوردن‌های مداوم جمعیت شعله شمع‌های کاشته شده روی دیواره دانشگاه صنعتی امیرکبیر را می‌لرزانند. دورتر از سر در ورودی دانشگاه برخی نیروهای گارد رو به جمعیت ایستاده‌اند به تماشا و برخی هم دارند کلاه‌ها و زانوبندهای‌شان را محکم می‌کنند. شعارها بلندبلند تکرار می‌شوند، مردم با «استعفا» و «دروغ» جمله می‌سازند و این جمله‌ها به جمعیت سرایت می‌کند و پخش می‌شود. زن اما داد نمی‌زند، شعار نمی‌دهد، یکی از اعضای خانواده‌اش را در پرواز از دست داده و حالا با موهای جوگندمی به نرده‌های دیوار حوزه هنری تکیه داده، به جمعیت گوش می‌کند و اشک می‌ریزد: «من خبر نمی‌خوانم، من از سر غم آمده‌ام تنها جایی که به ذهنم رسید اینجا بود، برای همین آمدم.»

خیلی‌ها جمله‌های کوتاه می‌گویند، خیلی‌ها هستند که نام خبرنگار را که می‌شنوند چهره‌شان از احتیاط و گاهی هم بی‌اعتمادی به هم فشرده می‌شود و کنار می‌روند: «از اعتماد؟ من به کسی اعتماد ندارم که صحبت کنم.» اما بعد کمی نرم‌تر می‌شود، شمعش را روشن می‌کند و می‌گوید آن روز خبر را شنیده چون تا صبح پای خبرها بیدار بوده: «شبی که حمله موشکی (به پایگاه نظامی امریکا) شد ما تا صبح نخوابیدیم. بعدش که خبر سقوط هواپیما رسید و راستش من از اول هم احتمال می‌دادم که چنین اتفاقی افتاده باشد.» زن کنار دیوارهای دانشگاه ایستاده، جمع سه نفره‌ای از زنان ۵۰ تا ۶۰ ساله‌اند که سوگواری‌شان را به خیابان آورده‌اند: ‌«عصبانی هم هستم. چرا اینقدر دیر واقعیت را گفتند؟ بیانیه‌ دردی از ما دوا نمی‌کند چون دیر گفتند. اگر فضای مجازی و این گروه‌های تحقیقاتی خارجی نبودند شاید همین را هم نمی‌گفتند.»

دوستان یا با هم قرار گذاشته‌اند یا از سر اتفاق در لابه‌لای جمعیت به ‌هم فشرده زیر پل حافظ هم را پیدا می‌کنند. همه سعی کرده‌اند تنها نباشند و همه همراه با شعار دادن یا شمع روشن کردن، یک گوشه حواس‌شان پیش نیروهای ویژه‌ است و احتمالات را هم در گفت‌وگوهای‌شان با هم در نظر می‌گیرند. کجا هم را پیدا کنند، به کدام سمت بدوند، قرار است نیروها همانجا بمانند یا جلوتر بیایند؟ چند نفرند؟ کجاها ایستاده‌اند؟ دختر جوان، می‌گوید غم از حدی که فراتر برود تبدیل به خشم می‌شود، پسر دانشجویی آن‌طرف‌تر می‌گوید این همه جان عزیز از دست رفته است، اینها همان‌هایی بودند که می‌توانستند برای همین مملکت کاری کنند.

ساعت حوالی ۶ ماشین‌هایی که به سمت خیابان سمیه و حافظ آمده و گرفتار شده بودند، تلاش ناکام‌شان برای گذر از جمعیت در هم تنیده را رها کردند و خیابان‌ بیشتر از قبل در تصرف جمعیت درآمد، نیروهای ویژه هم که تا آن موقع ایستاده‌ بودند به تماشا دست به کار شدند. هر چند دقیقه یک‌بار، نیم‌دایره‌هایی به سمت جمعیت کمانه می‌زد هر بار از تعداد تجمع‌کنندگان می‌کاست. آدم‌ها پخش می‌شدند، دوباره جمع می‌شدند و. این همان «حق سوگواری» است که به قول «میم» نباید از مردم دریغ ‌شود: «وقتی فاجعه‌ای به این بزرگی رخ می‌دهد، همه جای دنیا مردم می‌توانند در میدان‌های اصلی شهر، جلوی پارلمان‌شان شمع روشن کنند، گل بگذارند و سوگواری کنند. این سوگواری جمعی به آدم‌ها تسلی می‌دهد.

آن غم را، آن فاجعه را جبران نمی‌کند اما به هر حال یک تسلای خاطر است.» اما حالا، درست در وضعیتی که از نظر او مردم به این سوگواری جمعی نیاز دارند، اوضاع پیچیده سبب می‌شود که این راه تسلای خاطر هم از آنها گرفته شود: «در وضعیتی داریم زندگی می‌کنیم که آنقدر همه چیز درگیر مسائل امنیتی و سیاسی شده در حالی که خودشان معترفند که خطا کرده‌اند. الان باید فکر کنند که ۸۰ میلیون ایرانی آسیب دیده‌اند، برای این آسیب می‌خواهند چه کنند؟ حداقلش این است که بگذارند دور هم جمع شوند و گریه کنند.»

ابرهای در هم‌فشرده افزوده شدن به تعداد نیروهای ویژه جمعیت را بیشتر و بیشتر پراکنده کرد. آن گروه‌های دوستی به سمت خیابان انقلاب روان شدند، هر گروه از سمتی اما ردشان را می‌شد در طول خیابان دید. از کنار هر دو، سه نفری که رد می‌شدی، فارغ از سن و سال کلیدواژه‌ها را می‌شد شنید: ‌«هواپیما، موشک، پلی‌تکنیک، بیانیه» رد عزاداران را جلوی ایستگاه متروی تئاتر شهر هم می‌شد دید، زنی ۳۰ ساله باید گردنش را بالا نگه می‌داشت تا با مامور انتظامی زره‌پوش بلندقامتی که جلوی رویش ایستاده بود، صحبت کند: «مردم خسته‌اند، آدم‌ها کشته‌ شده‌اند، تو رو خدا یک وقت نزنیدشان». حرف هواپیما را بعد می‌شد روی سکوی انتظار مترو و داخل واگن‌های هم شنید، گوینده‌ها فقط شکل و شمایل و سن و سال‌شان با هم فرق می‌کرد، موضوع حرف‌شان یکی بود.

دانشگاه شریف: این حق ما نبود

«پسرم دانشجوی دانشگاه شریف است، اینجا ایستاده‌ام، پشت سرش که حرفش را بزند.» دانه‌دانه اشک است که روی چین و چروک‌های صورت مادر «رضا» لیز می‌خورد، با فاصله از جمعیت ایستاده و شمعی در دست دارد. از چهارشنبه صبح دلشوره امانش را بریده است و هزار فکر و خیال برای پسرش کرده اما حالا با همین پاهای لرزان آمده پشت سر پسرش تا بگرید و فریاد بزند. دانشگاه شریف عزادار دانشجوهایش شده، کسی دانشجویان را برای مراسم یادبود دعوت نکرده است، همان‌طور که شب جمعه هم کسی به فکر برگزاری مراسم یادبود نبود، انجمن اسلامی دانشگاه ساعت ۶ را ساعت زاری بر عزا اعلام کرده اما نیم ساعت قبل از زمان مقرر، داخل و بیرون دانشگاه مملو از جمعیت است. روی زمین، گوشه و کنار، هر جا که باد امان دهد، شمعی روشن است و هر جا اشک امان دهد، فریادی از حلق به هوا می‌رود. ایمان، منصور، مهدی، امیر، محمد، محمدامین، آرش، زهرا، حمیدرضا، فائزه، میلاد، پونه، مریم، الناز، غزل و محمد. نام‌شان را روی کاغذهای سیاه نوشته‌اند و چسبانده‌اند روی سر در دانشگاه، سیاهی نام‌ها در سیاهی جمعیت گم شده است، شمع‌های مقابل درب ورودی دانشگاه، زیر تکه‌های یخ و برف می‌لرزند، کنار سر در، داخل حیاط دانشگاه، هر جا که باد امان دهد شمعی روشن است و چشمی می‌گرید و دهانی فریاد می‌زند.

«ما دیروز عزا گرفتیم، دیروز شمع روشن کردیم، اما امروز حرف داریم، درد داریم، جگرمان سوخته است و ما طلب داریم.» اسمش را نمی‌گوید، همین چند جمله را هم از سر حوصله می‌گوید، سال آخر کارشناسی اقتصاد است، صورتش را پوشانده و از نگاه دوربین‌ها فرار می‌کند، شمع‌های خاموش با باد را از نو روشن می‌کند و می‌گوید: «ما منگ و گیج و شوک‌زده بودیم، چرا دوباره این چاقو را در دل ما چرخاندید؟ برای مرگ عزیزان‌مان چند بار دیگر گریه کنیم؟» به دنبال پاسخ سوال‌هایش نیست، می‌رود کنار همکلاسی‌هایش می‌ایستد و کاغذی به دست می‌گیرد و بالا می‌برد: «دروغ ممنوع» بیست دقیقه به ساعت هفت مانده، در دانشگاه هنوز باز است و سیاهی جمعیت از میان دروازه داخل دانشگاه می‌آید، از کوچه، خیابان، مرد، زن، کودکی که میان هول جمعیت شمعی را در دست نگه داشته است، همه می‌آیند و جمعیتی حدود ۵۰۰ نفر را دور می‌کنند. دختر کوچک چادر مادرش را می‌گیرد و از او می‌پرسد که شمعش را باید کجا بگذارد و اگر شمعش خاموش شود، کسی باز هم می‌میرد؟ دوبار مردن، دوبار عزاداری، دوبار سنگینی دنیا روی شانه‌های لرزان را دانشجوی سال اول روان‌شناسی دانشگاه شهید ‌بهشتی می‌داند، از سکویی بالا رفته تا جمعیت را بهتر ببیند. صورتش را با روسری می‌پوشاند و فریاد می‌زند: «این حق ما نبود.» پایین می‌آید و در دل جمعیت گم می‌شود و هرگز نمی‌گوید که برای گرفتن کدام حق و مطالبه کدام امید زیر سرما می‌لرزد، به سمت جمعیت می‌رود و خود را می‌سپارد به مراسم عزاداری که با مشت‌های گره‌ کرده ادا می‌شود. مردی به زنش می‌گوید: «بالاخره تو دانشگاه رو دیدی.»

لرزش شمع‌ها روی سیاهی چادر زن می‌افتد و چیزی نمی‌گوید، چند تا شمع دیگر روشن می‌کند و صداهایی را که می‌شنود زیر لب تکرار می‌کند. سپیدی موهای مرد در تاریکی برق می‌زند، سیگاری زیر لب می‌گیرد و با روشن کردن شمعی از زنش دلجویی می‌کند، پسرشان را کمتر از ده سال پیش بین لاشه‌های ماشین و کنار پیچ و خم جاده یافته‌اند و از آن روز عهد کرده‌اند هرجا جوانی پرپر شود، یاد پسرشان را زنده کنند. زن چادرش را روی سر مرتب می‌کند و می‌پرسد که آیا سوال‌ها را صدا و سیما پاسخ می‌دهد یا خیر، از پنهانکاری می‌گوید، از حقیقتی که دیر روشن شد، آنقدر دیر که حقیقت‌های دیگری را با خودش روشن کرد: «صداقت، صداقت، صداقت کجا بود این چند روز؟» مرد و زن، دانشجو و کاسب، پیر و جوان صحن ورودی دانشگاه را چه از پشت و چه از پس نرده‌ها پر کرده‌اند، دسته عزاداری به سمت میدان اصلی دانشگاه راه می‌افتد و حراست درب را به روی مردم خیابان می‌بندد، مردم اما همچنان پشت نرده‌ها خیره به دهان دانشجویان دارند و همصدا با آنها می‌خوانند: «استعفا استعفا» .

دخترک ترسیده بود که اگر باد شمعش را بکشد شاید باز هم کسی بمیرد. میم هم معتقد بود که می‌شود مرگ دو بار اتفاق بیفتد، می‌گفت سکوت سه روزه مرگ دیگری را رقم زده است. میم قبل از اینکه جمعیت پراکنده شود با چشم‌های سرخ گفت: «۱۷۶ نفر آدم کشته شده‌اند، ما سه روز غصه خوردیم. امروز بعد از سه روز سکوت و دروغ انگار که دوباره آن هواپیما سقوط کرد، انگار همه ما در آن هواپیما بودیم. من فقط خشمگین نیستم، غصه دارم.»

خیلی‌ها جمله‌های کوتاه می‌گویند، خیلی‌ها هستند که نام خبرنگار را که می‌شنوند چهره‌شان از احتیاط و گاهی هم بی‌اعتمادی به هم فشرده می‌شود و کنار می‌روند: «از اعتماد؟ من به کسی اعتماد ندارم که صحبت کنم.» اما بعد کمی نرم‌تر می‌شود، شمعش را روشن می‌کند و می‌گوید آن روز خبر را شنیده چون تا صبح پای خبرها بیدار بوده: «شبی که حمله موشکی (به پایگاه نظامی امریکا) شد ما تا صبح نخوابیدیم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.