خاطرات ترسناک زنان از لحظه به لحظه کار کردن در غسالخانه کرمان

به گزارش رکنا،صدای ناله و ضجه زنها دلم را لرزاند، مصمم شدم و قدم های لرزانم را محکم تر برداشتم و جلو رفتم، صحرای محشر بود، اینجا یک ایستگاه مانده به آخرین ایستگاه دنیاست، اینجا مرده شورخانه...

همیشه از مردن و نبودن ها می ترسیدم، آنقدر که حتی وقتی از کنار خودروهای بهشت زهرا (س) کرمان می گذشتم، سرم را به سمت دیگری متمایل می کردم تا نبینمشان اما امروز و اینجا تکلیفم را با خود یکسره کردم، خودم را به غسال خانه و به طور قطع، هراسناک ترین نقطه دنیا رساندم تا به خودم بگویم 'هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این است'.

مرده شور خانه

وارد غسال خانه که شدم زنی زیبا و جوان در حالی که دستکش، روپوش و ماسک داشت، با دقت مشغول تمیز کردن آثار به جا مانده از متوفای قبلی بود و محل را برای ورود پیرزنی که 90 سال عمر شیرین از خدا گرفته بود آماده می کرد.

تابوت از در پشت غسال خانه وارد اتاقی شد که 2 سکوی سنگی بیشترین حجمش را پر کرده بود، همراه با ورود تابوت و کاور مشکی رنگ، صدای ناله زنها شدت گرفت.

من باید اینجا چشم هایم را می بستم؛ منی که همواره از مرگ در هراس بودم، زن زیپ کاور را کشید، دست های نحیف پیرزن که از لا به لای کاور بیرون آمد دلم را تکان داد و من همچنان آرام ایستاده بودم و نگاه می کردم، پیرزن آرام تر از همیشه در انتظار وصال یار آرمیده بود. او یک مادر بود؛ مادری که اکنون فرزندانش بی تاب رفتنش بودند و بر سر و سینه می کوبیدند.

پاهایم با اکراه حرکت می کرد؛ جلوتر رفتم و خودم را به زن غسال که با سرعت در حال انجام کار بود رساندم، غسال میت را شست و شو و غسل داد و بعد هم یک به یک پارچه های کفن را که پیرزن سالها آنها را نگه داشته بود به دور زن پیچید و اینچنین تومار زندگی یک انسان برای همیشه در هم پیچیده و راهی ایستگاه آخر شد.

با آگاهی و چشم باز غسال شدم

به قول مریم، زن غسال را می گویم، امروز روز خلوتی بود، بعد از اینکه جسد پیرزن را بردند غسالخانه خلوت شد و من فرصت را برای صحبت کردن با مریم غنیمت شمردم.

مریم زنی خوش چهره و جوان که از گفتن نام فامیلش اکراه دارد او می گوید: با چشم باز این شغل را انتخاب کردم و کارم را دوست دارم.

از او پرسیدم از شستن انسان های مرده نمی ترسی؟ و او ادامه داد: اول می ترسیدم، بعد از اینکه همسرم را از دست دادم خواستم برای ثواب، هفت مرده را غسل دهم برای همین به اینجا آمدم، زن غسالی که اینجا کار می کرد زمانی متوجه شد من دنبال کار می گردم این کار را به من پیشنهاد داد و من پذیرفتم.

مریم دیدگاه جامعه را نسبت به غسال ها بسیار بد می داند و می گوید، از ترس نگاه های بد افراد به کسی نمی گویم که چه شغلی دارم.

وی که 6 سال است در بهشت زهرای شهر کرمان غسال است می گوید: کاری که ما انجام می دهیم ثواب زیادی دارد.

وی گفت: غیر از اقوام نزدیکم با سایرین رفت و آمد ندارم، بعضی آدم ها از بودن در کنار یک غسال خوشحال نمی شوند در حالی که ممکن است همیشه ایام با افرادی رفت و آمد کنند که گناهان زیادی مرتکب می شوند.

وی افزود: دیدن میت هایی که سالم نیستند به اعصابم فشار می آورد وی که دو فرزندش را سرپرستی می کند، نگران آینده اش کاری و حقوق اندکش است.

 دیدن میت ها و رفتن از دنیا مرا به یاد نیک و بد اعمالم می اندازد

فاطمه؛ دیگر غسال بهشت زهرای کرمان که بنا به گفته خود 9 سال در این حرفه مشغول به کار است گفت: همسرم حدود 10 سال قبل فوت کرد و من ماندم و سه فرزند.

وی که متولد سال 59 است، شدیدا از برخورد مردم با غسال ها گلایه دارد و می گوید: مردم ما را نجس و کثیف می دانند و از بودن کنار ما اکراه دارند.

فاطمه با بیان اینکه دیدن میت مرا به یاد نیک و بد اعمالم می اندازد اظهار کرد: یادم می آید چند سال قبل یکی از میت هایی را که غسل دادم، شب قبل به خواب دخترش آمده بود و نشانی مرا داده بود که به من مقداری قند، پارچه و پول برساند و فردای آن شب سفارش پیرزن را به من رساندند.

وی از شستن میت های تصادفی به عنوان بدترین خاطراتش در این شغل یاد می کند و می گوید: اثر دیدن این صحنه ها تا روزها با من همراه است.

وی از مردم خواست به غسال ها همانند سایر اقشار جامعه اهمیت بدهند و از غسال ها فاصله نگیرند.

 از افراد زنده بیشتر از مرده ها می ترسم

زینب؛ زن بیوه ای 40 ساله که 15 سال در این حرفه مشغول به کار است گفت: همسرم فوت کرده بود، بیکار بودم، آگهی دعوت به کار غسال خانه را دیدم و این آغاز کار من بود.

وی می گوید: من از دیدن مرده ها نمی ترسم، دیدن برخی افراد زنده بیشتر مرا می ترساند.

وی گفت: خیلی افراد را می شناختم و چندی بعدها روی سنگ غسالخانه با آنها ملاقات کردم و این هم برایم دردناک بود هم به من هشدار می داد که مرگ به اندازه رگ گردن به ما نزدیک است.

زینب با بیان اینکه دیروز 14 میت را غسل دادم گفت: یک شب در خواب پیرزنی نورانی را دیدم، فردای آن شب همان پیرزن را غسل دادم.

زینب از خاطره ای سخن به میان آورد که جالب بود او گفت: یک روز میتی را برای غسل و کفن به غسالخانه آوردند چون مدت زمان زیادی از فوت میت نمی گذشت ریختن آب بر روی بدن میت موجب پریدن پلک میت شد و این امر صدای همراهانش را در آورد که او زنده است.

وی ادامه داد: آن روز پزشک آمد و میت را معاینه کرد و سرانجام مشخص شد میت ساعاتی قبل قوت کرده است.

وی نیز برخورد مردم را با غسال ها خوب نمی داند و می گوید: عروسی و مهمانی ها را نمی روم خدا می داند از زمانی که سر کار رفتم مردم ما را به چشم مرده می بیینند و جسم و روحم مثل یک مرده است.

وی خود را دارای 6 فرزند معرفی می کند و می گوید: خواهر نامزد دخترم به خاطر شغل من نامزدی دخترم را بهم زد.

وی تاکید کرد: اگر حقوق خوبی داشتم زندگی خوبی برای خودم و فرزندانم درست می کردم تا نگاه مردم نسبت به ما تغییر کند.

محمدعلی امیری دیگر کارگر غسالخانه کرمان نیز گفت: 41 سال سن و 14 سال سابقه کار دارم.

وی گفت: زمان زلزله بم در محل حضور یافتم و به دلیل شرایط مجبور شدم میت غسل بدم بعد از آن این شغل را پذیرفتم.

وی گفت: اولین باری که خواستم میت را غسل بدهم ترسیدم اما کم کم عادت کردم.

امیری می گوید: غسل دادن انسان های خوب و نماز خوان و شهدا حس دیگری دارد.

وی گفت: چندی قبل یکی از شهدای مدافع حرم را غسل می دادم که ناگهان متوجه لبخند زیبایش شدم، منقلب شدم و دست از کار کشیدم و اشک ریختم.

وی که بغض گلویش را گرفته بود با صدای لرزان تاکید کرد: شستن و غسل دادن شهدای مدافعان حرم با بقیه خیلی فرق دارند.

وی که خود را صاحب دو پسر و یک دختر معرفی می کند می گوید: چندی قبل پسرم که در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند با گریه به خانه آمد وقتی دلیل اشک هایش را جویا شدم گفت بچه ها می گویند پدرت مرده شور است و با من بازی نمی کنند.

وی افزو.: مردم خیلی ما را اذیت می کنند کسی به ما اهمیت نمی دهد.

وی که دلش پر از درد بود گفت: مسئولان به فکر ما نیستند سایر مشاغل اهمیت دارند اما کسی ما را نمی بیند.

غسال بهشت زهرای کرمان تاکید کرد: حتی یکی از نزدیکانم به من گفت، لیاقتت همین است که مرده شور شوی.

وی تاکید کرد: ما شخصیت و روحیه می خواهیم، حرف من فقط داشتن پول نیست، شخصیت زن و بچه ام زیرسئوال است.

وی که بغض کرده بود گفت: بارها دلم گرفته و در خلوت گریه کرده ام.

اکنون که من اینجا هستم و حرف های غسال ها را شنیده ام نه از مرده و نه از مردن نمی هراسم و مصمم کمر همت را برای اصلاح امور زندگی ام بسته ام تا روزی که من یکی از گزینه های روی سنگ غسالخانه شوم راضی و خشنود بار سفر ببندم.

از در ساختمان غسالخانه بیرون آمدم، آسمان مثل همیشه آبی بود و نسیم ملایمی می وزید، برگ درختان آرام آرام در باد می رقصیدند انگار نه انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

خبرنگار: نجمه حسنی

وبگردی