پناهگاه
رکنا : داستانک "پناهگاه" را در این بخش از رکنا بخوانید.
زن، خسته و مانده از کار روزانه در ایستگاه اتوبوس ایستاد.
خستگى امانش را بریده بود. سوز سردى مى آمد. به آرامى روى صندلى نشست.
دلش مى خواست زودتر به خانه برسد، اما در خانه هم فقط کار در انتظارش بود. احساس بى پناهى سنگینى به دلش چنگ انداخت. به خیابان نگاه کرد. خبرى از اتوبوس نبود. دختر کوچکى آرام به ایستگاه نزدیک شد. نگاه معصومانه اى به او انداخت. روى صندلى ایستگاه نشست. آرام آرام خود را به انتهاى صندلى ها کشید و به زن نزدیک شد.
اکنون احساس آرامش غریبى در چهره دختر موج مى زد. کم کم به دست زن تکیه داد. گرماى سر دختر، زن را متوجه او کرد. به او نگاه کرد. چشم هاى دخترک آرام آرام روى هم قرار گرفت. زن به آرامى جابه جا شد تا دختر راحت تر به او تکیه کند. همسن دخترش بود. لبخند تلخى بر لبان زن نقش بست. او خود احساس بى پناهى مى کرد و اکنون پناه این موجود کوچک شده بود.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر