خائن شدن مرجان در مسیر کلاس ورزش/ فردین با گلوله شوهرم را کشت! + گفتگوی اختصاصی

به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا،یک در آهنی بزرگ و سنگین باز می شود و وارد بند زنان در زندان قرچک ورامین می شوم.تصورم از زندان زنان جای تاریک و غمزده ای است.وارد که می شوم می بینم که زندگی در میان زنان مجرم مثل آبراه باریکی در جریان است.فقط کافی دلشان بخواهد و اراده کنند تا از همین لحظه به بعد راهی دیگر برای ادامه زندگی شان انتخاب کنند.

اخبار اختصاصی رکنا - کپی رایت

از فعالیت های فرهنگی و دارالقران گرفته تا مدرسه و دانشگاه همه چیز اینجا مهیاست تا مددجوی زندان در گذران روزهای خود عمرش به بیهودگی سپری نشود.

از جلوی سالن های هر بند می گذرم.تخت های زندانیان مرتب شده است و در تکاپوی روزمره ای که با انتخاب خودشان آن را می سازند جاری شده اند.

اتهام مرجان :معاونت در قتل عمدی شوهرش

مرجان 39 ساله اولین کسی است که امروز قرار است پای حرف های او بنشینم.او مادر یک پسر و یک دختر نوجوان است که از وقتی آنها خیلی کوچک بوده اند تا به حال،حبس فرصت دیدار آنها را از او گرفته است.

مرجان متهم به معاونت در قتل عمدی شوهرش است.او سال ها قبل وقتی هنوز در اول جوانی بود با مرد غریبه ای طرح دوستی ریخت و در دام عشقی پوشالی گرفتار شد.همان باعث شد با همدستی مرد مورد علاقه اش به نام فردین دست به قتل شوهرش بزند.

مرجان شب حادثه بعد از بازگشت شوهرش از محل کار با شربت مسموم شده با دارو از او پذیرایی کرد و او را به خوابی عمیق فرو برد.بعد فردین همسر مرجان را ربود و در بیابان های اطراف شهر روی یک پل او را به ضرب گلوله به قتل رساند.شوهر مرجان بعد از اصابت گلوله از روی پل هوایی به وسط خیابان سقوط کرد و جسد او متلاشی شد.

فردین در ادامه اجرای نقشه جنایت خود جسد را به آتش کشید تا هویت او فاش نشود.اما سرانجام راز جنایت فاش شد و مرجان و فردین بازداشت شدند.

فردین با حکم دادگاه به قصاص محکوم شد و این حکم چهار سال قبل به اجرا درآمد.مرجان هم متهم به تحمل پانزده سال حبس شد.پانزده سالی که حالا ده سال آن گذشته است.

زن جوان در مسیر کلاس ورزش با مرد غریبه آشنا شد

اتهامت چیست؟

معاونت در قتل عمدی شوهرم!برای همین هم به 15 سال حبس محکوم شدم و هم جرمم 4 سال قبل قصاص شد.

منظورت از هر جرم همان جوانی است که با او طرح دوستی ریخته بودی؟

بله. چهار سال قبل از حادثه با او آشنا شدم.اولین بار او را در مسیر کلاس ورزش دیدم.بعد هر روز او را همان ساعت در همان جا می دیدم.کم کم سر صحبت باز شد و با او هم کلام شدم.نامش فردین بود.بعد هم شماره تلفنش را به من داد.محل کارش نزدیک کلاس ورزش من بود.هر روز او را همان جا می دیدم و بعد هم تا شب با هم پیامک رد و بدل می کردیم.

شوهر تو یا همسر فردین بویی از ارتباط شما نبرده بودند؟

فردین از من 4 سال کوچکتر بود.وقتی با هم آشنا شدیم من 24 ساله بودم و او فقط 20 سال داشت.مجرد بود.شوهر من هم مغازه دار بود و شب ها دیروقت به خانه می آمد.یک چای یا شربت می نوشید و می نشست پای تلویزیون.کاری به کار من و بچه ها نداشت.بیشتر وقت ها من به اتاق خودم می رفتم و او در پذیرایی نشسته بود.دلم می خواست از من بپرسد با چه کسی حرف میزنی و چه کسی به تو پیامک می زند اما هیچ سوالی نمی کرد.حتی اگر فردین برای من هدیه ای می خرید اصلا نمی پرسید که از کجا آوردی و پول خریدش را چطور تهیه کردی!

حتما شوهرت به تو اعتماد خیلی زیادی داشته است!

اما من این رفتارش را می گذاشتم پای بی توجهی او به من!احساس می کردم که او من و فرزندانم را دوست ندارد.اهمیتی به ما نمی داد.خیلی وقت ها یک موضوع بی اهمیت را بهانه می کرد و بچه ها را به باد کتک می گرفت.من دلم برای بچه های خردسالم می سوخت.بعضی وقت ها وقتی بچه ها می خواستند با پدرشان حرف بزنند سر آنها داد می زد و می گفت از صبح تا شب سر کار بوده و خسته است.

وضع مالی شوهرت خوب بود؟

بله. هیچ کم و کسری در زندگی مان نداشتیم.خودم هم کار می کردم.به کارهای هنری علاقه داشتم و گاهی سفارش خیاطی می گرفتم.

مرد جوان نقشه قتل رقیب عشقی اش را کشید

چه شد که نقشه قتل شوهرت را کشیدی؟

من نمی دانستم فردین قصد کشتن او را دارد! علاقه من و فردین به هم خیلی زیاد شده بود و خیلی پیش می آمد که من از بی توجهی و رفتارهای شوهرم به او گله می کردم و برایش درددل می کردم.چهار سال از شروع ارتباطمان گذشته بود و فردین دلش می خواست با من ازدواج کند.یک روز به من گفت نمی توانم تحمل کنم که شوهرت تو بچه هایت را آزار می دهد.آخر فردین بچه هایم را خیلی دوست داشت.

بیشتر از پدرشان دوستشان داشت؟

فردین به ما خیلی محبت می کرد.بچه ها را به گردش و تفریح می برد.از اینکه به من توجه می کرد خیلی خوشحال بودم.

بچه ها از حضور فردین چیزی به پدرشان نمی گفتند؟

نه هرگز!حتی یک بار هم درباره فردین به پدرشان حرفی نزدند.

برگردیم به نقشه قتل.

گفتم که نمی دانستم فردین قصد دارد شوهرم را بکشد.او به من گفت کاری کن که شوهرت به خواب عمیقی برود.من هم تعداد زیادی قرص خواب در شربت او ریختم و او خورد و گیج شد.بعد فردین به خانه مان آمد و شوهرم را توی ماشینش کشاند.فکر می کردم می خواهد او را جایی دور از شهر ببرد و گوشمالی دهد.

مرد جوان رقیب عشقی اش را از روی پل پایین پرتاب کرد

بعد از اینکه فردین شوهرت را از خانه برد چه شد؟

از همان لحظه دلهره وحشتناک من شروع شد و تا همین لحظه یک آب خوش از گلوی من پایین نرفته است!اضطراب شدیدی گرفته بودم و به فردین پیامک می زدم و می گفتم یک وقت بلایی سرش نیاوری.تند تند پیام می دادم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است.یکدفعه گوشی فردین خاموش شد و چند ساعت بعد با من تماس گرفت و گفت شوهرم را کشته و جسدش را آتش زده بود.

فردین از لحظه قتل چه گفت؟

آن شب فردین به سرعت از شهر خارج شده بود و روی یک پل در حاشیه شهر،یکدفعه شوهرم از خواب بیدار شده بود.در حالت گیجی متوجه شده بود که او را ربوده اند.برای همین با فردین درگیر شده بود.در همان موقع فردین اسلحه ای را که از قبل تهیه کرده بود روی شوهرم کشیده بود.شوهرم ترسیده بود و می خواست فرار کند که فردین از پشت سر به او شلیک کرد.گلوله به شانه شوهرم برخورد کرد و او تعادلش را از دست داد و از روی پل به پایین سقوط کرد.

فردین به تو گفت که می خواهد جسد شوهرت را به آتش بکشد؟

نه من نمی دانستم او در ماشینش بنزین دارد.فردین بعد از سقوط همسرم از روی پل،جسد او را به آتش کشیده بود تا شناسایی نشود.

دستگیری زن و مرد خائن به اتهام قتل شوهر بیگناه

چطور دستگیر شدی؟

بعد از قتل به خانواده همسرم گفتم که او شب به خانه نیامده است.ماموران پلیس با بررسی پرینت تماس های من به من مظنون شده بودند.چند بار من را مورد بازجویی قرار دادند و هر بار به اداره آگاهی می رفتم فردین می گفت پشت در اداره می ایستم و اگر نیامدی برای اعتراف داخل اداره می آیم.ترسیده بودم و بار آخر که از بازجویی برگشتم تصمیم به فرار با فردین گرفتیم و به شهرستان رفتیم.اما با ردیابی پلیس یک ماه بعد هر دویمان دستگیر شدیم.

در آن یک ماه چه احساسی نسبت به زندگی با فردین داشتی؟به چشم قاتل پدر بچه هایت به او نگاه می کردی یا مرد مورد علاقه ات؟

اضطراب و دلهره ام از دستگیری به حدی زیاد بود که به هیچ چیز فکر نمی کردم.

زندگی زن خیانتکار بعد از قتل همسرش در زندان

ده سال از روزی که مرجان رنگ آزادی را دیده می گذرد.حالا قلق زندگی در زندان دستش آمده است.از دلتنگی بچه هایش که می گوید صورتش از اشک خیس می شود.ماسکش را پایین می کشد و صورتش را خشک می کند.

دو دستش را جلوی من نگه می دارد،انگار می خواهد ناخن هایش را نشانم دهد.می گوید:می بینی؟

منتظرم بفهمم منظورش چیست؟

دستانش را برمی گرداند و به کف دست های خودش خیره می شود.

می گوید:«می بینی با همین دست های خودم چه کار کردم.هر روز به دست هایم زل می زنم.من با همین دست هایم یک نفر را کشتم.آن هم شوهرم را.»

می گویم:«عطش یک عشق ممنوعه تو را به اینجا کشاند.حالا از آن عشق چه چیزی باقی مانده است؟»

می گوید:«هیچ چیز باقی نمانده است!من که زندگی آبرومند و مرفهی داشتم حالا باید اینجا رخت بشویم و کار کنم تا خرجم را در بیاورم.دو فرزندم با خانواده ام زندگی می کنند.فرزند ارشدم تازگی ها سرکار می رود.اما خرج آنها با پدر و مادر پیرم است.نمی توانم توقع داشته باشم خرج من را هم بدهند.درست از روزی که دستگیر شدم دیگر چیزی به جز تحقیر برایم باقی نماند.با خودم فکر می کردم من دنبال چه بودم؟عشق دیگر چه بود که من دنبالش بودم.درست است که من مشکلاتی با پدر بچه هایم داشتم اما زندگی من هر چه بود بهتر از این بود اینطور گوشه زندان بیفتم و خوار شوم.از همان روزی که دستگیر شدم اینقدر سختی کشیدم که عشق و عاشقی از سرم پرید.چند بار در زندان با فردین حرف زدم.دلم می خواست کاری کنم که پدرشوهرم از قصاص او بگذرد اما فایده نداشت.چهار سال که فردین قصاص شد،حال و روزم خیلی بدتر از قبل شد.یاد التماس های مادر فردین در دادگاه می افتادم.من باعث مرگ دو مرد شدم و چند خانواده را به خاک سیاه نشاندم.»

صورتش را با دست هایش می پوشاند و صدایش بین هق هق هایش گم می شود.کمی آرام که می گیرد همانطور با گریه می گوید:«یک بار مرخصی گرفتم و دو هفته کنار فرزندانم بودم.آنها تشنه محبت مادر بودند.خیلی به من نیاز دارند اما تا چشم باز کردند چیزی به اسم خانواده ندیدند.در آن دو هفته هم زندگی خوب و آرامی نداشتم.به حدی از خانواده ام سرزنش شنیدم که دلم می خواست زودتر برگردم به زندان.»

می گویم:«گفتی وضع مالی همسرت خوب بود.پس بچه هایت نباید مشکل مالی داشته باشند.»

می گوید:«بعد از قتل شوهرم،مادرش دق کرد و از دنیا رفت.خواهر و برادرهای همسرم هم الان ورثه او هستند برای همین کارهای انحصار وراثت گره خورده است.»

بعد ادامه می دهد:«بچه هایم بیشتر از پول به مادر نیاز دارند.دلم می خواهد یک نفر پیدا شود و کمک کندذ دوباره به مرخصی بروم تا لااقل مدتی کنار بچه هایم باشم.عرصه به جانم تنگ شده است و دیگر تاب تحمل شرایط زندان را ندارم.»

مرجان انتظامات زندان است.از او می پرسم چطور شد انتظامات زندان شدی؟

می گوید:«اینجا کسی که خلاف در زندان نداشته باشد و رفتارش با زندانیان خوب باشد انتظامات می شود.من با همه مدارا می کنم.بچه ها گاهی سر گوش دادن به آهنگ با هم بحثشان می شود.من آنها را آرام می کنم و اگر حرفی هم به من بزنند با خودم فکر می کنم زندانی و دست بسته اند.دلم برایشان می سوزد و چیزی نمی گویم.»

می گوید:«تو که دلت برای یک زندانی می سوزد چطور دلت برای پدر بچه هایت نسوخت؟»

سرش را به علامت تاسف تکان می دهد.حتی من که تنها دقایقی با او گفتگو می کنم در این سوال ناخواآگاه سرشارم از سرزنش او.او باید تا ابد بار سنگین نام قاتل و سنگین تر از آن خائن را دوش بکشد و این مجازات سنگینی است.

اما خودش معتقد است دارد تاوان سهمگینی برای خطایش می دهد و تنها به بچه هایش فکر می کند وچشم به راه یک نیکوکار است که کمک کند او مرخصی کوتاهی برود و فارغ از مهر قتل و خیانت،مادر بچه هایش باشد.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

وبگردی