کتاب را بستم بر روی نیمکت سیاه رنگ پرت کردم سوال ها به مانند چکشی آهنی که پرچی را در زمین فرو می کردن بر دیواره استخوانی جمجمه ام میکوفتن و صدای آن سوال ها در سرم میپیچید و منعکس میشد.
در گوشه پارکی در نزدیکی خانه مان نشسته بودم ، شب بود و هوا تاریک شده بود هر شب همان هول وهوش از میزو صندلی گرم و نرمم خودم را میکندم و کتابم را به دست میگرفتم و به پارک میرفتم
می خواست غریبه باشد برای همه، راحت بود اینگونه که کسی او را نشناسد و تنها باشد.
وقتی از دریا شنیدم که دارم بابا میشم، انگار دنیا رو به من داده بودند، زمین و زمان نمیشناختم.
مرد عنکبوتی نمی دانست با ورود به فروشگاه بزرگ لباس فروشی، دزدی را که لباس مشتری به تن کرده است، به دام خواهد انداخت.
دست هایم می لرزند ...
زن خسته بود. خسته مشکلات زندگی. خسته از زندگی با مردی که هیچگاه همراهش نبود. صدای چرخ کالسکه روی سنگفرش پیاده رو به گوش می رسید. زن از این موسیقی خسته کننده بشدت غمگین بود.
رکنا: داستانک های زیبا و دلنشینی را در این بخش می خوانید.
رکنا: داستان های خوبان عالم هر روز عجیب تر از قبل می شود.
رکنا : داستانک دست های خالی را در ادامه بخوانید.
رکنا : داستانک ها در ادبیات ایران باید زنده نگه داشته شوند.
رکنا : داستانک شاهد را برایتان آورده ایم.