6 داستانک جالب را برایتان آورده ایم

اگر اهل مطالعه داستان و داستانک هستید با ما همراه باشید.

حسود

همیشه به دست‌های پرالنگوی بهاره حسودیم می‌شد. به اینکه بابای من یه اغذیه‌فروش ساده است و بابای بهاره یه طلافروشی بزرگ داره. همیشه به بهاره حسودیم می‌شد چون فکر می‌کردم به لطف بابای طلافروشش صاحب جدیدترین و قشنگ‌ترین زیورآلاته! دو روز قبل وقتی به مناسبت تولدم بهاره بهم یک دستبند لنگه دستبند خودش داد. باورم نمی‌شد که یه دوست چقدر واسه رفیقاش مایه بذاره و بهشون دستبند طلا بده ولی وقتی بهاره گفت که دستبند رو از بدلیجات سرکوچه‌شون خریده و تعویضم داره مثل یخ وارفتم.

بعدا بهاره گفت که باباش واسه امنیت بیشتر بهش اجازه نمیده طلا داشته باشه و بهاره هم محض اینکه دلش خوش باشه کوهی از بدلیجات از خودش آویزون کرده. اون روز تا خونه به فکرای خودم راجع به بهاره ریسه رفتم و دیدم سهم من و خانواده‌ام از شغل بابام حداقل یه ساندویچ یه نونه در ماه هست ولی حکایت بهاره همون حکایت کوزه‌گر و کوزه شکسته است و سهمش از شغل باباش النگوی بدلی مغازه سر کوچشونه!

دختر بهار/ 1964---0915

عاقبت حق‌خوری

علی آقا پسر بزرگ خانواده بود. دو برادر و پنج خواهر داشت. وقتی پدرش فوت کرد باغ و زمین کشاورزی زیادی داشت. چند ماه قبل از فوتش به علی سپرد همه ملک و املاکش را عادلانه تقسیم کند. دو برادر کوچک‌تر علی، برات و رضا مخالف این بودند سهم خواهرهایشان را به آنها واگذار کنند. بعد از چند سال دو برادر با پول و پارتی و غیره توانستند سهم علی آقا و پنج خواهر خود را از آن خود کنند. برات که از همه کوچک‌تر بود بعد از یک سال سرطان گرفت و فوت شد. برادر دوم رضا دو پسر جوان خود را بر اثر تصادف از دست داد.

س. پ. ع/ 7920---0915

خواب خدا

دخترک نگاهش را به آسمان دوخته بود. او خیلی دوست داشت خدا را ببیند چه شکلی است. ناگهان نوری را دید که به صورت کلمه زیبای ا... در دل آسمان نقش بست و سپس تمامی کلمات قرآنی به صورتی نورانی به سوی اصل و مبدأ خود یعنی نام ا... روان شدند. دخترک با خوشحالی و با صدای بلند فریاد زد.

5204---0930

حسرت به دل

روز مادر بود و اولین سالگرد مامان. با چشمانی اشکبار به سنگ قبر مامان خیره شده بودم که قامت بابا رو از دور دیدم، در حالی که چند شاخه گل تو دستش بود به سمتم می‌اومد.

ناخودآگاه یاد حسرت دل مامان افتادم، یکی از آرزوهاش این بود که یه روز بابا بی‌مقدمه براش گل بگیره، اما چه حیف... اینقدر دیر به آرزوش رسید که شاخه‌های گل تو دست بابا نوازشگر سنگ سرد قبر مامان شد...

دختر بهار/ 1964---0915

عطا و طاها

دو تا برادر بودن تصمیم گرفتن به یک مسافرت دریایی برن. مدتی نگذشت که بعد شام خودشون رو توی یک کشتی وسط دریا دیدن. از شانس بدشون کشتی در حال غرق شدن بود. کاپیتان دستور داد نصفی از آدم‌ها به انتخاب داخل آب بپرن تا کشتی سبک شه.

بین عطا و طاها بحث بود عطا خواست بپره طاها نذاشت و بالعکس کاپیتان که عصبانی بود دستور داد جفتشون رو تو دریا بندازن دو تا برادر در حال غرق شدن بودن که برادر بزرگ‌ترشون از اتاق کناری با عصبانیت وارد اتاقشون شد! چه خبره باز خواب دریا دیدین!

گل خوشبختی/5632---0939

داستان‌های نیمه

چرخش عقربه‌های ساعت تمومی نداشت کاش می‌شد به ساعت گفت لحظه‌ای صبر کن. اگر زمین نمی‌چرخید شاید جوان می‌ماندم ولی می‌چرخد پس بچرخ تا بچرخیم. چرا من چرا تو او کجاست آیا نمی‌داند منتظریم قیمت انتظار را چه شخصی باید بپردازد من تو یا او؟

آرامش واقعی در همین شهر است نزدیک نزدیک ولی نوبتی به قول کودکیمان نمی‌توانیم جابزنیم همه می‌رویم چرا ترس چرا حرص چرا طمع چرا چرا؟ کاش ماهی بودم و احساسی به این خاک فریبنده نداشتم. نمی‌خواهم عقاب باشم و از فراز آسمان فقط نگاهم به دنبال موش‌ها باشد.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

گل خوشبختی/ 5632---0939