داستانک امروز؛ فرمانده
رکنا: امشب هوا خیلی سرد بود. ساعت هشت قرار بود تلویزیون باشیم تا فرمانده در برنامه گفتگوی زنده شرکت کند.

از در خانه که سوارش کردیم حال دلش خوب نبود. چیزی نپرسیدم... باران شلاق کش می بارید و به سختی می شد بیرون را دید... از کیوسک نگهبانی سر کوچه که رد شدیم سرش را بلند کرد و پرسید: آقای چمنی! کیوسک خالی بود نه؟
یک لحظه به خودم آمدم و گفتم ندیدم سردار.. سریع از راننده خواستم دور بزند ..به جلوی کیوسک نگهبانی که رسیدیم پیاده شدم . فرمانده هم پیاده شد. نگهبان درجه دار میانسالی بود که از فرط خستگی خوابش برده بود. در کیوسک را که باز کردم از خواب پرید .
با دیدن فرمانده ازته دلش فریاد کشید: یا خدا ... دستپاچه احترام نظامی گذاشت اما دست و پایش بابت اینکه غافلگیر شده بود می لرزید. با خودش فکر می کرد . کوچکترین تنبیه اش انتقال به دور ترین برجک نگهبانی مرز آستاراست...
فرمانده جواب احترامش را داد و پرسید: خوابت برده بود ؟
درجه دارآب گلویش رابسختی قورت داد و گفت: بع... بله قربان.
فرمانده دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: خسته نباشی، سعی کن دیگه خوابت نبره، چون ممکنه جناب سرهنگ مجیدزاده فرمانده قرارگاه برای سرکشی بیاد، اگه ببینه مثل الان خواب باشی بازداشتت میکنه ....
خداحافظی کردیم و رفتیم. درجه دار مات و مبهوت سر جایش میخکوب ایستاد و فقط نگاه می کرد.
حتما از خودش می پرسید: بازداشت، فرمانده استان ... و چرا سرهنگ مجیدزاده ... من خوابم یا بیدار؟!
حمید اندرزچمنی
-
آتش سوزی درخت ۱۰۰۰ ساله برغان
ارسال نظر