این مطلب از گروه وب گردی است و تنها جنبه سرگرمی دارد
من زن سوم شهید سیدرضی موسوی بودم ! / همان روز خواستگاری به من گفت !
مهناز سادات عمادی، همسر شهید سیدرضی موسوی در گفت و گویی که با تسنیم داشته است، به مرور خاطرات خود با او و همچنین ۴۰ سال زندگی مشترکی که داشتند پرداخته است.
بخش هایی از سخنان همسر شهید سیدرضی موسوی را در ادامه خواهید خواند:
- وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد سید هم علی رغم سن نوجوانی مصمم می شود که برود جبهه اما پدرش اجازه نمی دهد و به او می گوید: «تو تنها پسر من هستی!» اما گوش پسر بدهکار شنیدن این حرف ها نبوده و دائم اصرار به رفتن می کرده. تا اینکه پدرش تعریف می کرد: «یک روز وارد اتاق سید رضی شدم و دیدم اینقدر گریه کرده که تمام روبالشتی خیس شده! با تعجب پرسیدم چرا اینقدر گریه کردی؟! گفت: چون نمیگذاری بروم جبهه!» پدرش هم چون بسیار او را دوست داشت می گوید: «باشه، من تحمل گریه تو را ندارم و رضایت میدهم بروی ولی تو را قسم میدهم که طوری نشود تو شهید شوی و من زنده باشم! برای من سخت است و نمی توانم شهادتت را ببینم.» که بالاخره همینطور هم شد و پدرشوهرم ۵ سال پیش به رحمت خدا رفت.
-خاله من به واسطه شغل همسرش چند سالی ساکن زنجان و قزوین بودند. ما هم که اصالتا شمالی هستیم در یکی از شهرهای شمال زندگی میکردیم. آقا سید سه خواهر داشت و ما با هم ارتباط قلبی خوبی داشتیم. جدای از آن، خاله نیز بسیار برایمان عزیز بود. به همین خاطر یکبار زمانی که مدارس تعطیل بود با برادرم تصمیم گرفتیم چند روزی به خانه آنها برویم. آقا سید آن زمان کلاس دوم دبیرستان بود. در چند برخوردی که با پسر خاله داشتم فهمیدم بسیار جدی است و کاملاً رسمی برخورد می کرد. سید رضی با اینکه سن بالایی نداشت اما شخصیتی مومن و متدین بود و در همان سن دنبال خودسازی خودش بود. تازه هنوز پایش هم به سپاه باز نشده بود. خلاصه با این وصف از شخصیت او، مهرش به دل من نشست و در دلم گفتم: «خدایا میشود یک روز او را قسمت من کنی؟ البته اگر لیاقت زندگی با او را داشته باشم؟» حتی چند باری وسوسه شده بودم که به سید بگویم دوستش دارم. اما بعد می گفتم خدایا چه بگویم؟ بگویم پسرخاله من تو را دوست دارم؟! اما نمیتوانستم؛ گذشت و ما برگشتیم خانه خودمان.
رهبر انقلاب با تسلیت به خانواده شهید و قدردانی از جهاد خستگی ناپذیر شهید سیدرضی موسوی برای این شهید همنشینی با اوصیاء و اولیاء الهی و علو درجات مسئلت کردند.
-من تا به حال هر چه از خدا خواسته ام به من داده و گویا این بار هم نجوای درونی مرا شنیده بود. چند سال بعد پدرش و خاله تصمیم می گیرند تا برای سید زن بگیرند، شاید این طور باعث شود او کمتر به جبهه برود و خطر تهدیدش کند. سید رضی دیگر دیپلم گرفته بود و وارد سپاه شده بود. اتفاقاً چند مورد از طرف همکارانش به او معرفی شده بود که ازدواج کند اما قبول نمی کند و می گوید باید پدرو مادرم انتخاب کنند. شوهر خاله به سید رضی می گوید: در نظر داریم برای مهناز سادات دخترخالهات برویم خواستگاری! او هم قبول می کند و می گوید: «شما بروید صحبت کنید اگر همه چیز درست شد، من مشکلی ندارم! هر چه شما انتخاب کنید موافقم. پدرشوهرم می خواست عروسی انتخاب کند که غریبه نباشد.
-وقتی آمدند خواستگاری 22 ساله بودیم. قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است! انگار که در همان روز اول داشت می گفت شما همسر شهید هستی!
-اولاً سرکار نباید بروید، ثانیاً باید با پدر و مادرم زندگی کنیم و ثالثاً من پاسدارم و زندگی تجملی نمیتوانم داشته باشم. اینها همه را به شما میگویم، فکرهایت را بکن و بعد به ما جواب بده! سید رضی را همه فامیل دوست داشتند، همینطور خواهرم که در اتاق پیش ما بود. برای همین تا سید صحبتش تمام شد او بلافاصله همانجا سریع شیرینی را به ما تعارف کرد و گفت مبارک باشد!
-آن نیتی که در دوم دبیرستان داشتم و از خدا او را خواسته بودم، هنوز در دل و ذهنم بود اما راستش را بخواهید از یکسری حرفهایش ترسیده بودم، اینکه گفته بودند خیلی جدی است، باید با پدر و مادرش زندگی کنم و سرکار نروم و رانندگی هم نکنم! در کنار همه این باید و نباید ها، در نظر بگیرید من یک دختر جوانی هستم که چند ماه از سید کوچکتر است و تازه دیپلم گرفته. اما تصمیم خودم را گرفته بودم و گفتم هر چه باشد میپذیرم، خدا جواب من را داده و من همه این شرایط را قبول می کنم. خب همانطور که گفتم خاله و شوهرخالهام را خیلی دوست داشتم و با دخترخالههایم یک ارادت قلبی بین ما بود. جواب مثبت دادم در حالی که با همه سختی ها آیندهام را روشن می دیدم. هرچند از آینده آقا سید ترس داشتم، اینکه آینده او با این وضعیت و طرز فکر چه میشود؟ سید رضی آن زمان خیلی تلاش میکرد به جبهه برود و شهید شود، یکی دو سالی هم در جبهه بود.
-زندگی مشترک را در شهر زنجان شروع کردیم. آقا سید دو ماه بعد از عروسی به لبنان رفت و تا 6 ماه برنگشت! پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی خیلی به ما خدمت کردند. آن سالها اوایل جنگ بود و مهاجران عرب از دزفول و شهرهای دیگر جنوب به زنجان آمده بودند و خود زنجانیها هم ترک زبان بودند. من هم که فارس بودم. شوهر خاله برای اینکه به من سخت نگذرد و به نوعی مشغول باشم کمک کرد تا در نهضت سوادآموزی تدریس کنم. اتفاقا مدتی بعد گواهینامه رانندگی ام را هم گرفتم و سید که به خانه آمد، نشانش دادم. تا دید با تعجب گفت: به! کِی رفتی گرفتی؟ گفتم نیاز بود! با اینکه قبلاً مخالف بود اما نه مانع سرکار رفتنم شد و نه رانندگی کردنم.
-با قاطعیت میگویم که به عنوان همسر سید رضی موسوی، در این ۴۰ سال و با داشتن یک فرزند معلول یک ساعت وقت ایشان را در زندگی نگرفتم. مثلاً خواهرهایش به او میگفتند ما ناراحت هستیم، تو یک برادر هستی، لیلا و پسرها پدر میخواهند، یک روز ما تو را سیر ندیدیم! سید می گفت: کارم واجب است! بعد می پرسید: مشکل شما چیست؟ بگویید من انجام بدهم، شما با من کاری نداشته باشید و آب پاکی را روی دست ما میریخت و ما هم میدانستیم باید چطور رفتار کنیم.
-صبوری من و شاید ایثار من هم از لطف و عنایت خدا بود. مگر میشود آدم این همه صبوری و گذشت کند؟ من هم به عنوان یک همسر و یک زن جوان در اوایل زندگی خصوصا، خیلی آرزوها داشتم. دلم می خواست با همسرم راحت سفر بروم. برویم مشهد و مثل بقیه خانمها زندگی کنم ولی با وجود ایشان خودم را ساختم، اگر اینطور نبود هم من اذیت میشدم و هم او موفق نمیشد و این سید رضی الان نبود. طوری دیگری رفتار می کردم نمیتوانستم یک مادر خوب باشم، تمام تلاشهای من برای این بود که آقا سید را در زندگی خوشحال کنم، وقتی ایشان به یک جایگاهی برسد من هم با او شریک هستم ولی چه بهتر که همراه هم باشیم.
ارسال نظر