به گزارش رکنا، اگر من را نکشید هر چیزی ‌که بخواهید به شما می‌دهم. پول برایتان می‌آورم و به بابا می‌گویم که برای شما بیشتر از چند دفعه قبل لباس و غذا بخرد.

حامد با دست‌های استخوانی‌اش روی استخوان پایش را می‌گیرد.

نزن. خیلی درد دارد! آخر من چه‌کار کردم که با من این طوری رفتار می‌کنید، من که خیلی از شما کوچک‌تر هستم.

حامد به طناب قرمز رنگی که دور دست‌هایش پیچیده می‌شود نگاه می‌ کند. صدای خروشان رودخانه سیوند ترس و وحشت زیادی را در او به‌وجود آورده است.

وقتی پاهایش به طناب قرمز بسته می‌شود، حامد دوباره شروع به التماس می‌‌‌کند، تنها چند دقیقه دیگر وقت دارد.

من از آب می‌ترسم.شنا کردن بلد نیستم. مرا نکشید. یک توپ فوتبال دارم که تازه بابا برایم خریده آن را به شما...

صدای التماس حامد در میان همهمه امواج گم می‌شود. رضا و دوستانش به رودخانه چشم دوخته ‌اند. حامد کوچک‌تر از آن است که بتواند زیاد تقلا کند.

حامد برای آخرین بار به آسمان چشم می‌دوزد. تکه‌ ابری بزرگ خورشید را پوشانده است. به یاد مادرش می‌افتد به جای دست‌های نوازشگر او امواج رودخانه بی‌رحمانه موهایش را در دست گرفته اند.

×××

رضا همین که چشم از رودخانه بر می‌دارد و نفس راحتی می‌کشد چشمش به دمپایی خاک‌‌‌آلود و خونین حامد می افتد، خم می‌شود آن را از زمین بر می‌دارد و با هر چه که در توان دارد به میان امواج رها می‌کند. نفسی به راحتی می‌کشد. احساس نفرت وجودش را پر کرده است. به رودخانه نگاه می‌کند. بغض بزرگی در گلویش می‌نشیند و به یاد حرف‌های حامد می‌افتد.

مرا نکش اگر نباشم مادرم از غصه می‌میرد .

رویش را بر می‌گرداند. شاید اگر مادرش زنده بود. اگر مادرش دو سال قبل نمرده بود، مادر حامد از غصه رفتن و مرگ پسرش داغدار نمی‌شد و دق نمی‌کرد.

به یاد روزی افتاد که مادرش را خاک کرده بودند. چند روز بعد وقتی‌ دلش پر از غصه بود، پسری با او طرح دوستی ریخته بود. پسری که ای کاش هیچ‌وقت به او اعتماد نکرده بود. به یاد روزی افتاد که عشق و محبت در سینه‌اش خشکیده بود و بذر کینه و انتقام در آن کاشته شده بود. روزی که مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفته بود.

×××

رضا خاک آلود و خسته به خانه برگشته بود. در ذهنش غوغایی بود. اگر پدر حامد را ببینم چطور به او نگاه کنم. آقا معلم برایش خیلی زحمت کشیده بود. هر وقت روز دانش آموز می‌شد آقا معلم برای او و محمد لباس می‌خرید. کاری که هیچ‌وقت پدرش برای او نکرده بود. آقا معلم تنها کسی بودکه به او هدیه می‌داد و حالا او آقا معلم را به خاک سیاه نشانده بود.

صدای بلند شدن زنگ در او را از فکر بیرون برد. آقا معلم جلوی او ایستاده بود.

حامد کجاست؟

از شنیدن این سوال یکه خورد.

خبر ندارم.

چند دقیقه بعد وقتی پلیس او را بازداشت کرد. تاب مقاومت نداشت.

آقا معلم بهت زده به سرش می‌زد.

اگر مادر حامد بفهمد، از غصه می‌میرد.

رضا گریه می‌کرد. به یاد مادرش افتاد. اگر مادرش بود و او را در این وضعیت می‌دید، او هم حتماً از غصه می‌مرد.

رضا با دست به آن سوی رودخانه اشاره کرد. همان جایی که صدای حامد برای همیشه خاموش شده بود. همان جایی که چند روز قبل از حامد «کریم» را هم آورده بود.

آن روز تنها بود.«کریم»را آزار و اذیت کرده بود و بعد با خودش فکر کرده بود، کریم پسر هم‌محلی‌مان است،حتماً مرا می‌شناسد، حتماً به پدرش می‌گوید که چه بلایی به سرش آمده است،آن وقت...

رضا با دست نقطه دیگری را نشان داد. این جا بود که کریم را زنده در آب انداختم.

رضا به چهره های خسته و درمان و چشمان اشکبار پدر حامد و کریم خیره شده بود.

سربرگرداند. شاید پدرش هم آن جا بود. پدری که هیچ‌وقت در کنارش نبود. پدری که نتوانسته بود به او بگوید بعد از مرگ مادر، چطور مورد آزار و اذیت قرار گرفته است،اگر پدر به او توجه می‌کرد حالا او این جا نبود. سرش را برگرداند. چه کسی برای دیدن او آمده بود. برادرانش که در زندان بودند یا پدر که هیچ‌گاه به او توجهی نداشت...

بغضش ترکید و فریاد زد:ای کاش مادرم بود. ای‌کاش روخانه‌ای این جا نبود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.