اما شیرینی عمر روزهای رویایی عروس و دامادی که قرار بود یک روز به اسم همدیگر قسم بخورند و می خواستند جان فدای همدیگر کنندخیلی کوتاه تر از چیزی بود که فکرش را می کردند.

چه اتفاقی افتاد که در کمتر از چند ماه دلزده و سرد شدند.

حاصل این ازدواج دختری بود که از روزهای اول زندگی اش ،گوشه ای می نشست و با ابراز نفرت و دلخوری از شوهرش گلایه می کرد.

مرد جوان نااهل بود و رفیق باز . معتادش کردند و مواد مخدر دمار از روزگارش در آورد.

دختر خانواده که خیلی زود قد کشید و بزرگ شد هیچ وقت نتوانست کشف کند چرا مادرش هم پای بساط دود و دم شوهر نشست و معتاد شد،مگر مادر هر دم و ثانیه از شوهر بی مسئولیتش بد نمی گفت؟

چگونه عقل خودش را زیر پا گذاشت و آلوده مواد مخدر شد؟.

این زندگی ،آخر و عاقبتی نداشت و به طلاق انجامید. زن با شرمندگی دست دخترش را گرفت و به خانه پدری اش بازگشت. مادر توانست با کمک پدر بزرگ ترک اعتیاد کند و سرکار برود ،اما دخترش ... ؟

دختر این زن که مادر را الگو و نماد واقعی زندگی خود نمی دید پا در کفش دوران مجردی مادر گذاشت.

البته این نظر پدر بزرگ بود که راه می رفت و با نیشخند و البته سرکوفت و اگر چه از سر دلسوزی به نوه اش ایراد می گرفت که پا در کفش مادر گذاشته ای و ... .

شاید کمبود محبت ، خود کم بینی و احساس حقارت باعث شد او نیز اعصابش داغون بشود

مادرش نگران بود ،می نشست و می گفت : مرا ببین دختر جان ،من ... .

کو گوش شنوا ؟.دختر جوان خاطرخواه پسری شده بود. نمی توان گفت او اشتباه کرده است چون تکرار اشتباه ،دیگر اشتباه نیست بلکه انتخاب است.

مشکل دختر جوان این بود که به حرف های دلسوزانه مادر و نصایح پدربزرگ گوش نمی کرد تا بفهمد باید چه راهی برای زندگی اش انتخاب کند. او دو گوش داشت ،دو گوش هم قرض می کرد و سراپا گوش می شد تا بتواند کارهایش را توجیه کند و جواب تحویل خانواده بدهد. او با اصرار و پافشاری ،حرفش را به کرسی نشاند و ازدواج کرد. اما مهر طلاق صفحه شناسنامه اش را سیاه کرد و او را به بن بست کشاند. بهترین انتخاب او برای ادامه راه زندگی این بود که از مشاور کمک خواست.باید بتواند خودش را پیدا کند و برای ساختن فرصت هایی که در اختیار دارد بهترین راه ها و تصمیم ها را انتخاب کند.

در یک قصه جالب می خوانیم، مردی سوار بر اسب خود چهار نعل می تازید و به نظر می رسید می خواهد جای مهمی برود.

فردی کنار راه نشسته بود و او را می دید .فریاد زد ،کجا می روی با این شتاب و عجله ؟.

مرد اسب سوار جواب داد : نمی دانم ،از اسب بپرس که مرا کجا می برد.

متاسفانه داستان زندگی برخی از افراد اینگونه است و قدرت مدیریت شرایط و موقعیت ها و مهارت های حل مسائل زندگی خود را ندارند ،به جای آن که آنها شرایط و موقعیت ها را به نفع خود پیش ببرد ،شرایط و موقعیت آنها را به پیش می برد .

پس این ما هستیم که باید آگاهانه و با هدف مشخص و مقصد روشن و متعالی به پیش برویم ،انتخاب با خودمان است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی