شهیدی که تاریخ و لحظه دقیق شهادتش را پیشبینی کرده بود!+عکس
رکنا: روایتی از یک شهید را میخوانید که لحظه دقیق شهادت خود را به همرزم خود اطلاع داده بود.
شهید محمدرضا حمامی به تاریخ یک مهر 1336 در مشهد متولد شد. وی بعد از پیروزی انقلاب لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه شد. شهید حمامی مدتی در تیم حفاظت امام خمینی فعالیت داشت اما دوباره به میدان جنگ برگشت و سرانجام در 22 بهمن سال 61 در منطقه فکه عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. آیت الله توسلی و چند نفر دیگر، از طرف شخص امام خمینی برای تشییع جنازه و عرض تسلیت به خانواده او، راهی مشهد مقدس شدند. شهید محمدرضا حمامی هنگام شهادت، معروف شد به «داماد یک شبه»، و «حنظله خراسان».
محمد رضا توی عملیات محرم مجروح شد. وقتی بردندش عقب، به خاطر مسؤولیت هایی که داشت حاضر نشد بستری شود، یک مداوا و پانسمان سر پایی؛ بعد هم خودش را سریع گذاشت منطقه.
عملیات که تمام شد، اواخر آبان شصت و یک، با هم آمدیم مشهد. خبرش را داشتم؛ بار آخری قبل از این که بیاید جبهه، ازدواج کرده بود، منتهی فقط در حد یک عقد و شیرینی خوردن. عروسی را وعده داده بود برای بعد از عملیات.
بین راه به شوخی می گفت: مجید توی این مرخصی معلوم نیست چقدر کار روی سرم هوار بشه!
منظورش گیر و دارهای مراسم دامادی اش بود. به آثار مجروحیتش اشاره کردم و با خنده گفتم: محمدرضا داماد زخم و زیلی هم که خیلی به درد نمیخوره؛ به نظر من باید قبل از هر چیزی فکر یه مداوای اساسی هم برای خودت باشی.
گفت: اتفاقا خودم هم قصدش رو داشتم، تا ببینم خدا چی بخواد.
دقیق یادم نیست چند روز مشهد ماندیم، ولی می دانم بچه های پادگان امام رضا (سلام الله علیه) تا توانستند کار درست کردند برای محمدرضا؛ پادگان، پادگان آموزشی بود و او هم استاد بحث های تخریب. بالأخره آن قدر درگیر کارهای مختلف شد تا این که مجلس عروسی اش درست افتاد همان شبی که و باید میرفتیم منطقه. مجلسش مثل اکثر مجالسی که آن وقت ها بچه ها گرفتند، ساده بود. این سادگی توی دل خودش یک معنویتی را پرورش داد که انسان هر چقدر هم که از این بحثها پرت بود، می توانست متوجه آن معنویت بشود. مجلس محمدرضا هم از این قاعده مستثنی نبود.
با این که آن روزها حضور محمدرضا در منطقه ضروری بود، ولی آن شب وقتی ازش خداحافظی می کردم، یقین داشتم که فردا تنها باید راهی منطقه شوم؛ طبیعی بود که چند روزی پیش خانمش بماند، هیچ کس هم نمی توانست به اش ایراد بگیرد.
صبح روز بعد، زنگ تلفن خانه ما صدایش بلند شد. گوشی را که برمیداشتم، انتظار داشتم هر کسی باشد، غیر از محمدرضا. گفت: سلام مجید، چطوری؟ خوبی؟
خنده خنده گفتم: میشه آدم با یه شاه دامادی مثل شما صحبت کنه و بد باشه؟
تا مزاح مرا جوابی داده باشد، گفت: ان شاء الله از این شاه دامادی ها قسمت تو هم بشم.
خواستم باب شوخی را باز کنم، ولی امان نداد و زود پرسید: مجید قطار مون ساعت چند حرکت می کنه امروز؟
شوخی و همه چیز از یادم رفت! مثل آدم های برق گرفته، کشیده و با تأکید گفتم: قطارمون؟!
ساده و عادی گفت: آره دیگه، قطار مون. گفتم: سرکار کجا می خوان تشریف بیارن؟ خونسرد گفت: منطقه.
ناراحت گفتم: بابا دست بردار محمدرضا، ظاهرا یادت رفته که تو تازه دیشب ازدواج کردیها!
گفت: شاملو به من زنگ زده و گفته خودت رو سریع برسون.
عباس شاملو فرمانده تیپ بود. می دانستم یک عملیات سخت و پیچیده در پیش است، ولی حدس زدم شاید از جریان عروسی خبر نداشته باشد. همین را به محمدرضا هم گفتم. گفت: اتفاقا اولین چیزی که حاجی بهم گفت، تبریک ازدواجم بود، بعدشم خواست برم منطقه.
من مسؤول طرح و عملیات تیپ بودم و او جانشین. روی همین حساب به اش گفتم: محمدرضا من خودم میرم اونجا و تمام کارهای تورو انجام میدم؛ خاطر جمع باش.
ولی او باز از ساعت حرکت قطار پرسید. با این که می دانستم تقید او به این قضیه، یک تقید ایمانی است، ولی خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم: بابا حالا شاملو که نمی خواد اعدامت کنه، چند روزی بمون پیش خانومت، بعد بیا.
برای این که او را راضی به ماندن کنم، گفتم: اصلا یه کاری می کنیم؛ من زنگ می زنم به حاجی و میگم خودش دو، سه روز کارها رو ردیف کنه، بعدش ما با هم می ریم.
گفت: آقای شاملو به قدر کافی برای خودش کار و دردسر داره.
بالأخره آن قدر اصرار کرد تا آخرش کم آوردم و ساعت حرکت قطار را گفتم؛ چهار و بیست دقیقه.
شیرین ترین لحظه های زندگی هر کسی توی دنیا، شاید مربوط باشد به ایام ازدواجش با شناختی که از محمدرضا داشتم، میدانستم وقتی پای انجام وظیفه بیاید وسط، هیچ چیز نمی تواند مانع او بشود، اما در عین حال، هنوز امیدوار بودم که شاید پدر و مادرش، یا خانواده خانمش بتوانند مانع او بشوند، ولی بعد از ظهر وقتی رسیدم راه آهن، دیدم زودتر از من آمده! با خانم و بعضی از بستگانش، توی سالن انتظار ایستاده بود!
تا مرا دید، آمد طرفم. گفتم: من باورم نمیشه این که دارم میبینم، محمدرضا حمامی باشه!
نگاهش جور خاصی شد. مثل این که حال نماز به اش دست داده باشد، گفت: خدا از زبونت بشنوه... اتفاقا منم همه امیدم اینه که دیگه محمدرضایی در کار نباشه؛ دعا کن!
به ساعتش نگاهی کرد و گفت: چیزی به حرکت قطار نمونده، تو برو منم خداحافظی می کنم، میام.
دست از سرش برنداشتم؛ افتادم به التماس که شاید تصمیمش را عوض کند، ولی فایده ای نداشت.
آن روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟
بین راه، برای استفاده از وقت، راجع به کارهایی که باید در جبهه انجام می دادیم، صحبت کردیم. در واقع هماهنگی های لازم را انجام دادیم. با گریه ای که از خانواده اش توی راه آهن دیده بودم، انتظار داشتم برود توی لاک خودش، ولی کاملا برخلاف انتظارم، مثل همیشه چهرهای خندان و پرنشاط داشت، بلکه این بار شادابی و نشاطش به طرز محسوسی بیشتر شده بود؛ به اش گفتم: محمدرضا تو این بار یه جور دیگه هستی.
خندید. گفت: چه جوری؟ گفتم: یه حال و هوایی داری که انگار از خود بهشت برات دعوتنامه فرستادن!
مثل کسی که جا خورده باشد، دقیق شد توی صورتم. انگار از رازی باخبر شده ام، و او گویی خواست این باخبری را کامل کند که گفت: مجید یه چیزی می خوام به ات بگم که بد نیست یادداشتش کنی.
به خاطر تکانهای دایمی قطار، حال نداشتم بلند شوم و از ساکم قلم و کاغذ بیرون بیاروم. گفتم: همین جوری بگو، ان شاء الله یادم میمونه.
گفت: نه، اگر دفترت رو بیاری بهتره، میخوام چیزی رو که میگم، حتما یادداشت کنی یک سررسید سال شصت و یک توی ساکم بود. همان را آوردم. گفت: بیست و سه بهمن شصت و یک، درست موقع اذان ظهر.
نوشتم. ساکت شد. گفتم: خب ادامه اش. . دوباره آماده نوشتن شدم. لبخند زد. گفت: همین بود. فکر کردم شاید خواسته سربه سرم بگذارد، اما او اهل این طور سرکار گذاشتن ها نبود. پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟
گفت: شما همین یادداشت رو داشته باش، اون روز خودت می فهمی.
هر چه اصرار کردم تا از موضوع سر در بیاورم، چیزی نگفت. فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛ انگار که گنج!
غیر از این که تو همه مرحله های عملیات فعال بود، شب عملیات هم پا به پای نیروها آمد. آن جا کسی محمدرضا را به عنوان یک مسؤول نمیشناخت؛ هر کی هر جا می ماند، می رفت سراغش؛ خلاصه این که کاری را نمی گذاشت روی زمین بماند.
آن شب تا آن طرف سحر جنگیدیم. گاهی عرصه به حدی تنگ میشد که مجبور بودیم تن به تن بجنگیم. نزدیک صبح، بالأخره موفق شدیم دژ دشمن را بشکنیم.
هنوز خوشحالی این خط شکنی درست توی وجودم جا خوش نکرده بود که شنیدن یک خبر، کلا خوشحالی ام را کرد عزا و ماتم دو تا تیپ دیگر تو جناح های راست و چپ ما عمل کرده بودند، ولی به خاطر موانع بی حد و حصری که عراقیها کار گذاشته بودند، و به خاطر بعضی چیزهای دیگر، آنها نتوانستند خودشان را به دژ دشمن برسانند؛ این یعنی یتیم شدن تیپ ما، توی دل دشمن! اگر فکری نمی کردیم، به محض بالا آمدن آفتاب، عراقیها دست به کار می شدند و با شرایطی که ما داشتیم، به راحتی می افتادیم تو حلقه محاصره دشمن و آن وقت یک قتل Murder عام حسابی از بچه ها راه می افتاد.
شاملو، فرمانده تیپ، با عقب تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. طولی نکشید که دستور عقب نشینی تا ارتفاعات رملی «خان» و «چومان» و «مل عمرا» صادر شد.
این عقب نشستن خودش قصه پرغصه ای داشت که شرحش بماند؛ همین قدر بگویم سه، چهار روز پرالتهاب گذشت تا توانستیم خودمان را برسانیم به آن ارتفاعات و کمی ثبات پیدا کنیم. در این مدت، اوضاع و احوال منطقه با آتش و خون همراه بود؛ عراق از آن طرف همه هست و نیستش را گذاشته بود که میان سرخطهایی را که تیپ ما گرفته، از دست ما دربیاورد؛ ما هم از این طرف، با جنگ و دندان می جنگیدیم و نمی گذاشتیم. توی این مدت، محمدرضا دایم همه طول خط را می رفت و می آمد. راهنمایی های به موقع اش، تلفات ما را به حداقل رسانده بود.
صبح روز پنجم، ارایش تیپ ما طوری شده بود که از جناح راست، به اصطلاح نظامی، به دشمن پهلو داده بودیم. با این که عراقیها به ما دید نداشتند، ولی گلوله های خمپاره و توپ شان، می خورد اطراف سنگرهامان و بچه ها را حسابی اذیت می کرد.
محمدرضا تا توانست، جناح راست را تقویت کرد. دایم هم به بچه ها سفارش می کرد هوای آن سمت را بیشتر داشته باشند که جلوی نفوذ دشمن گرفته شود. در همین حال، حواسش به آتشهای هدایت شده دشمن هم بود. با کمک سیدی که خبره کار بود، مدتی قضیه را بررسی کرد. بالأخره فهمید طرف ارتفاع رملی چومان، یکی از دیده بان های حرفه ای دشمن مخفی شده و با دادن گرا به قبضه های آتش، دارد گلوله ها را سمت ما هدایت می کند.
این آتشباران تا ساعت ده ادامه داشت. محمدرضا رفت پیش فرمانده تیپ. گفت: حاجی من دیگه تاب ندارم ببینم بچه ها این طوری دارن جلوی چشمم تیکه، پاره میشن!
شاملو گفت: اون دیده بان بیشرف، واقعا دیده بانه! یه نیروی کار کشته باید بره شرش رو کم کنه که الآن ندارم.
محمدرضا گفت: شما اگه قبول کنی، خودم ان شاء الله کلکش رو می کنم.
شاملو اولش زیر بار نرفت؛ اصرار محمدرضا اما از یک طرف، و کلافه شدن خودش از طرف دیگر؛ وادارش کرد رضایت بدهد. محمدرضا بدون یک لحظه معطلی راه افتاد طرف ارتفاعی که الان دیده بان شده بود.
چند تا از بچه های اطلاعات عملیات، روی حساب علاقه شدیدی که به او داشتند، خواستند بروند کمکش، نگذاشتم. گفتم: رفتن شما جز دست و پاگیرشدن برای اون، هیچ فایده دیگه ای نداره.
از نگاه همه تشویش و نگرانی می بارید. شاید اگر کس دیگری می رفت، بچه ها این طور حساس نمی شدند. به هر تقدیر نشستیم به تماشا تا ببینیم ماجرا به کجا می کشد.
محمدرضا با توکل و معنویتی که داشت، توانست موضع دیده بان را به خوبی کشف کند. وقتی نزدیک مخفی گاهش رسید، او متوجه شد و سریع شروع کرد تیراندازی. محمدرضا هم بلافاصله سنگر گرفت و جوابش را داد. تو یک فرصت مناسب، مثل یک شکارچی زبردست توانست کفتار را از لانه اش بکشد بیرون و با گلوله بزندش. گلوله جای کاری نخورد، ولی دیده بان مجروح شد. همین شد یک برگ برنده دست محمدرضا. در نهایت دیده بان را وادار کرد از پشت تپه بیاید بیرون.
من که مرتب دوربین می کشیدم و تمام دور و اطرافش را میپاییدم، یکهو چشمم افتاد به سه، چهار تا عراقی که از گرد راه رسیدند. می خواستند دیده بان را نجات دهند. محمدرضا متوجه آنها نشد، چون دقیقا پشت سرش بودند. انگار بندبند وجودم به هیجان آمد. رو کردم به بچه ها و داد زدم: تیراندازی کنید؟ تیراندازی کنید!
فهمیدند چی شده، هر کی با هر سلاحی که دستش بود به آن طرف تیراندازی کرد. محمدرضا متوجه شد. سریع برگشت و به طرف آنها تیراندازی کرد. با این که دو تاشان را راهی جهنم برزخیشان کرد، ولی نفر سوم توانست او را به رگبار ببندد. جلوی چشم های از حدقه درآمده ما، محمدرضا نقش زمین شد؟
توی همان حیص و بیص، سر و کله یکی از بچه های بسیجی آنجا پیدا شده بود. یک رادیو دستش گرفته بود که روشن بود و صدایش زیاد. آمدم با عصبانیت بگویم خاموشش کند که یک دفعه صدای الله اکبر اذان از رادیو بلند شد. این دقیقا همان لحظه ای بود که محمدرضا گلوله خورد و توی خون خودش غلتید. همین کافی بود تا مرا یاد قطار و یاد آن یادداشت بیندازد. بی اختیار زدم توی سرم. چشمهام سیاهی رفت.
وقتی به خودم آمدم، دیدم دارم به شدت گریه می کنم. بچه ها دورهام کرده بودند. یکیشان گفت: نگران نباش آقا مجید، ان شاء الله طوریش نشده.
دیگری گفت: اون آدم کارکشته ایه، قطعا خودش رو به مردن زده تا عراقیها گورشون رو گم کنن.
من انگار حرف های آنها را نشنیدم، زود پرسیدم: امروز چندمه؟ گفتند: بیست و سه بهمن. گریه ام شدیدتر شد. وقتی موضوع آن یادداشت را به بچه ها گفتم، آنها هم گریه شان گرفت. جالب بود از لحظه ای که آن چند کلمه را نوشتم و دفترم را بستم، به کلی جریانش را فراموش کرده بودم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا توانستم کمی به خودم مسلط شوم. دوباره دوربین که کشیدم، دیدم عراقیها به خاطر آتشباری بچه ها عقب کشیده اند. لاشه دیده بان هم همان جا افتاده بود، ظاهرا بند زندگی را به آب داده بود و راهی جهنمی شده بود که خودش برای خودش دست و پا کرده بود!
حالا دیگر کسی نمی گفت محمدرضا خودش را به مردن زده؛ همه یقین داشتیم شهید شده، چون کمترین تکانی نمی خورد.
شب، چهار، پنج تا از بچه های واحد اطلاعات عملیات رفتند تا جنازه را از زیر پای دشمن بیاورند. ممکن بود عراقیها جنازه را تله کرده باشند و یا حتی کمین گذاشته باشند؛ برای همین هم اولش فرمانده تیپ راضی نمیشد. می گفت: نمی خوام تلفات مون بیشتر از این بشه.
بچه ها کلی اصرار کردند تا بالأخره راضی شد. حاضر بودند به قیمت جان شان این کار را بکنند. می گفتند: اگه جنازه اون جا بمونه، ما شرمنده امام میشیم.
یکیشان بعدا این طور ماجرا را برایم تعریف کرد:
چون احتمال تله کردن جنازه بود، گفتیم طناب ببندیم به پاش، ولی اولش هیچکی راضی نمیشد این کارو بکنه. بالأخره با هزار اشک و آه یکی رفت و به مچ پای محمدرضا طناب بست. جنازه که یکی، دو متر جابه جا شد، فهمیدیم نارنجک و این جور چیزا نذاشته بودند زیرش. ولی چون احتمال کمین هم بود، سی، چهل متر نعش محمدرضا رو روی زمین کشیدیم. نمیدونی بچه ها چه حالی داشتند مجید! همه آروم گریه می کردند. توی اون لحظه ها فقط یاد مصایب سیدالشهدا(سلام الله علیه) بود که آرامم می کرد و باعث میشد خودم را کنترل کنم. به محض این که رسیدیم اول خط خودمون، دیگه کسی حال خودشو نفهمید. با زحمت بچه ها رو از جنازه جدا کردم؛ دایم از محمدرضا عذرخواهی می کردند.
لبخند آسمانی او را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گویی آثار حیات برای همیشه در چهره اش جاودانه شده بود. بچه ها اسلحه محمدرضا را هم آورده بودند. توی خشابش، حتی یک گلوله هم نمانده بود.
بعد از آن قضیه، چیزی که همیشه برای من به عنوان حسرت باقی ماند، این بود که چرا زودتر معنای آن یادداشت چند کلمه ای را نفهمیدم تا از معنویت او بیشتر استفاده کنم.
ارسال نظر