داستان دلدادگی و ازدواجی ساده در قرآن
رکنا: این قصه قرآنی را بخوانید و حدس بزنید قهرمان این داستان کدام یک از انبیای الهی است. نام این پیامبر عظیمالشأن و نام پدر همسر بزرگوارش را به ترتیب برای ما به شماره ٣٠٠٠٤٨٦٦٤٤ پیامک کنید.
سالها از دوران زندگی او میگذشت و هر روز با شروع یک ماجرای بزرگ، زندگی او با تحولی شگرف روبهرو میشد، اما او با نیرو و قدرتی که داشت، هرگز در مبارزه با مشکلات میدان را خالی نمیکرد و با تلاش و استقامت به مبارزه با آنها میپرداخت. هنوز متولد نشده بود که در معرض خطری بزرگ قرار گرفت، خطری که به قیمت از دست دادن جان او و مادرش تمام میشد، اما به دلایلی برای او اتفاقی نیفتاد. هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود: «و نیل بینداز و مترس و اندوه مدار که ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیغمبرانش قرار مىدهیم.» (القصص/٧)
و چه چیزی سختتر از اینکه در روزهای نخستین ولادت که مادر و فرزند به یکدیگر نیاز دارند، آنها در کنار هم نباشند. او مجبور بود تا بهترین سالهای زندگی خود را در کنار افرادی سپری کند که غرق در منجلاب فساد و ظلم و خیانت Cheat بودند و به همین جهت با وجود امکانات فراوان، زندگی برای جوان طاقتفرسا بود. تا اینکه روزها سپری شد و سالهای سال گذشت. او اکنون تبدیل به جوانی زیبا و رعنا شده بود تا اینکه روزی درحال قدم زدن بود و متوجه دعوای دو نفر شد که یکی از آنها از افراد حکومت بود. با توسل به قدرتی که در بازو داشت، قصد کرد از این مشاجره جلوگیری کند، اما باز به دلایلی مشت محکمی به آن فرد زد و با مشت جوان، آن فرد دارفانی را وداع کرد. او هراسان شد و برای اینکه جانش درامان باشد، فرار Escape را بر قرار ترجیح داد و به شهر دیگری مهاجرت کرد: «ترسان و نگرانه از آنجا بیرون رفت درحالىکه مىگفت: پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش.» (القصص/٢١)
یک اتفاق ساده
در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت برای خود خانوادهای تشکیل دهد تا اینکه در آن شهر متوجه دو دختری شد که برای انجام دادن کاری منتظر بودند. جوان به آن دو نفر کمک کرد تا بتوانند کار خود را به سرانجام برسانند و بعد از آن به زیر سایهای رفت تا کمی استراحت کند و در آنجا دست به دعا برداشته و با خدای خود مناجات کرد: «پس برای آن دو، گوسفندان را آب داد، آنگاه به سوى سایه برگشت و گفت: پروردگارا! من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم.» (القصص/٢٤)
از اینجا مقدمات ازدواج این جوان کمکم درحال مهیا شدن بود، هنوز در زیر سایه درخت نشسته بود که متوجه دختری شد، کمی خود را مرتب کرد و با پیشنهاد دختر مبنی بر درخواست پدر آنها برای ملاقات با جوان روبهرو شد و بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفت.
آشنایی با پدر عروس
شاید هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که یک اتفاق ساده بتواند آینده او را متحول کند، به همین جهت برای نخستینبار با مردی روبهرو شد که قرار بود در آینده پدرزنش شود. جوان از این ماجرا ظاهرا بیاطلاع بود و با درخواست پیرمرد، گوشههایی از زندگی سخت و طاقتفرسای خود را برای وی به تصویر کشید و از ماجرای قتلی صحبت کرد که به خاطر آن مجبور به فرار شده بود. پیرمرد با آرامشی وصفنشدنی حرفهای جوان را شنید و بعد از مدتی به او خبر داد که در این شهر دست ماموران حکومت به تو نخواهد رسید و تو در امن و امان هستی و با این خبر، خوشحالی و آرامش بعد از مدتها در چهره جوان پدیدار شد.
مراسم خواستگاری
مدتی گذشت و جوان هنوز در فکر برنامههای آینده خود بود تا اینکه پیشنهادی باورنکردنی از طرف پدر دخترها به جوان داده شد. آن شب برای جوان، شبی بهیادماندنی بود که هرگز آن را فراموش نکرد، چراکه کمکم مقدمات ازدواج او درحال فراهم شدن بود. پدر دختران که تا چند ساعت دیگر قرار بود پدرزن جوان شود به او پیشنهادی داد که لبخند شادی را در چهره او پدیدار کرد. پیرمرد به او پیشنهاد داد که قصد دارد یکی از دو دختر خود را به ازدواج جوان دربیاورد و جوان با شنیدن این خبر در پوست خود نمیگنجید. از آنجا که در مراسم ازدواج، خانواده عروس و داماد هرکدام برای خود شرایطی دارند، شرایط ازدواج جوان با دختر در مراسمی به اطلاع داماد رسید. پدر عروس مهریه را هشتسال کار قرار داد و در ادامه گفت که اگر ١٠سال هم بشود بهتر خواهد بود: «گفت: من مىخواهم یکى از این دو دختر خود را [که مشاهده مىکنى به نکاح تو درآورم، به این [شرط] که هشتسال براى من کار کنى و اگر ١٠سال را تمام گردانى اختیار با تو است و نمىخواهم بر تو سخت گیرم، و مرا انشاءالله از درستکاران خواهى یافت.» (القصص/٢٧)
بهنظر مدت زیادی بود، اما جوان انگار یک دل نه صد دل عاشق شده بود و برای رسیدن به معشوق خودش ١٠سال که سهل است، بلکه حاضر بود صدسال کار کند. جوان بعد از اندکی تأمل، شرط پدر عروس را پذیرفت و او نیز یکی از شرایط خود را بیان کرد و آن اینکه بعد از گذشت این مدت اگر خواسته باشم از نزد شما بروم مانعی در کار نباشد و اختیار ماندن و رفتن با خودم باشد و پدر عروس نیز با او موافقت کرد.
مأموریت بزرگ
جوان بعد از سالها به یکی از بهترین آرزوهای خود یعنی تشکیل خانواده رسید و از اینکه با خانوادهای آسمانی و اصیل وصلت کرده، بسیار خوشحال بود. عروس و داماد با عشق و محبت، زندگی مشترک خود را آغاز کردند و بعد از مدتی خداوند به آنها فرزندانی عنایت کرد و با حضور فرزندان، زندگی آنها رنگ و بوی دیگری گرفت. اما در چهره جوان هنوز یک نگرانی خاصی دیده میشد که از انجام یک مأموریت بزرگ حکایت داشت، به همین جهت بعد از گذشت سالهایی که قرار شد برای پدرزن خود کار کند، بزرگترین مأموریت خود را آغاز کرد و از آن پس ماجراهای فراوانی برای او و خانوادهاش رخ داد.
مهدی نوروزی
برگرفته از ماهنامه فرهنگی و اجتماعی مهروماه (زیرنظر حوزه نمایندگی ولیفقیه)
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
گفتگوی خاص با آزاده نامداری / فوتبال جام جهانی را گزارشگری می کنم! + عکس
زنده شدن مُرده در پزشکی قانونی تهران
وحید مرادی شرور معروف تهران از عشق به همسر و فرزندش گفت + فیلم گفتگوی اختصاصی و عکس
مرد شکاک زن و دخترش را زنده زنده در آتش سوزاند
حمله یک دانشجوی پسر به خوابگاه دخترانه دانشگاه خوارزمی تهران
سیمین مرا به عقد شوهرش درآورد تا باردار شوم و نوزادم را بدزدد!
گفتگو با بهناز و مسعود 2 تن از مسموم شدگان قارچ های سمی / همه ساله همین قارچ ها را می خوردیم + عکس
مهریه نجومی بازیگر زن شوهر خسیس را به دردسر انداخت + عکس
7 سال زندان برای دکتر قلابی بیمارستان که به زن باردار هم رحم نکرد + عکس
نزاع مرگبار به خاطر خواستگاری از خواهر دوست صمیمی
فوری / ناصر ملکمطیعی در بیمارستان بستری شد + عکس
خبری جدید از بنسلمان بعد از غیبتی طولانی
ارسال نظر