خاطره دلهره‌آور یک نفوذی از عملیات ورود به اردوگاه انتحاری‌ها/ ناسلامتی مثلا تروریستم!

افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است.آنچه می خوانید قسمتی از این ماجراست.

فردا [طبق قرار] ژیل را در ایستگاه قطار دیدم. گفت یک تاکسی دربست بگیرم و به روستای «آنتوان» [۱] بروم که در نزدیکی مرز فرانسه است.

در آن روستا دوباره هم را دیدیم. گفت دوباره یک تاکسی دربست دیگر بگیرم و بروم به «غیوم» [۲]. از آنجا هم باید یک ماشین دربست دیگر می‌گرفتم و می‌رفتم به یک روستای کوچک فرانسوی، درست لب مرز، به اسم «اوغشی». [۳]

به اوغشی که رسیدم دیدم دو نفر از نیروهای پلیس مخفی جلوی کلیسا در کنار یک ماشین منتظر ایستاده‌اند. چند دقیقه بعد ژیل هم رسید. سر و کله‌اش از یم گوشه پیدا شد و پیاده آمد سمت ما. مشخص بود که از آنتوان تا اینجا تعقیبم می‌کرده است.

به محض اینکه مرا دید سلام داد. راننده پیاده شد و در را برایش باز کرد. همگی با هم، یعنی من و ژیل و آن دو نیروی امنیتی، سوار ماشین شدیم. بعد که هرکس در جای خودش نشست، ژیل درحالیکه یک لبخند بی‌رمق روی لبش بود، یک عبارت معروف از کتاب تن‌تن را خواند: «اِن غوت پوغ دو نو وِلز اوانتیوغ» [۴] (پیش به سوی ماجراهای تازه!)

بعد از رسیدن به پاریس، ژیل برایم در هتلی اتاق گرفت. یک هتل ارزان قیمت، سطح‌پایین و زشت بود. دفعۀ بعد که دیدمش گله کردم. گفتم بعد از همۀ کارهایی که کردم خیال می‌کردم لایق بهتر از این باشم. با اکراه منتقلم کرد به یک جای بهتر.

در برهه‌ای که در پاریس بودم کار زیادی برای انجام دادن نداشتم. اما ژیل هرچند روز یک بار به دیدنم می‌آمد و همیشه هم پول برایم می‌آورد. حتی یک روز گفت با خانواده‌ام تماس بگیرم. می‌خواست ببیند فهمیده‌اند من پشتِ قضیۀ دستگیری‌ها بوده‌ام یا نه.

از درخواستش استرس گرفتم. چون نبیل هم با بقیه دستگیر شده بود و اگرچه فقط دو ساعت بازداشت بود ولی کاملاً این امکان وجود داشت که حکیم یا بقیه دربارۀ اعتراف روز قبل من با او صحبت کرده باشند. و اگر ژیل این را می‌فهمید، متوجه می‌شد به او خیانت کرده‌ام. درجا دستگیر می‌شدم.

کاری نمی‌توانستم بکنم جز انجام چیزی که خواسته بود. شماره را گرفتم.

نبیل گوشی را برداشت. خیلی عصبانی بود. فریاد کشید: «تو کجایی؟ ببین چی کار کردی. تقصیر توئه. همه افتادن زندان. مامان داغون شده. اگر واقعاً مردی برگرد و مسئولیت کاری که کردیو به عهده بگیر.»

خیالم راحت شد. طبیعی بود از دست من عصبانی باشد. پیشتر به او قول داده بودم کاری کنم که طارق و امین و یاسین از خانه بروند و در نتیجه به صورت طبیعی فکر می‌کرد این دستگیری‌ها با آن قولی که دادم ارتباط داشته باشد. اما هیچ چیز دربارۀ دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه نگفت. و مسئلۀ مهم، همین بود.

بیشتر بخوانید:سرانجام عجیب یک جاسوس حرفه‌ای/ از اعتراف مقابل تروریست‌ها تا حرکت غیرمنتظره سرویس اطلاعاتی

ژیل از اول هم می‌دانست که من قول مبهمی به نبیل داده‌ام که از او حفاظت کنم چون بعد از دیدار اولمان وقتی که به نبیل زنگ زدم، او هم کنارم ایستاده بود. وقتی آن قضیه را برایش یادآوری کردم دیگر نیازی به توضیح بیشتر نبود.

اما بعد از آن گفتگوی تلفنی هردومان فهمیدیم که من دیگر نمی‌توانم در اروپا فعالیت کنم. در حقیقت خود من هم تمایلی نداشتم که دیگر در اروپا به فعالیتم ادامه بدهم. می‌خواستم به اردوگاه‌های آموزشی افغانستان بروم. خیلی از جوان‌ها را دیده بودم که در مسیر رفتن به این اردوگاه‌ها به خانۀ ما می‌آمدند. همیشه به آنها حسودی‌ام می‌شد. وقتی شنیدم امین و یاسین هم دربارۀ دورانی که در آنجا گذرانده بودند صحبت می‌کردند، حسودی‌ام شد. چقدر در تخیلاتم به آن کوه‌ها فکر می‌کردم. آرزو داشتم وسط آن کوه‌ها باشم.

ژیل می‌خواست مرا به ترکیه بفرستد. پیش‌بینی می‌کرد بتوانم در ترکیه مفید باشم چون DGSE متوجه شده بود که تعداد زیادی از نیروهای [تندروی] فرانسوی، که اتفاقاً تحت نظر هم هستند، از فرانسه راه می‌افتند و وقتی به ترکیه می‌رسند ناگهان غیبشان می‌زند. اول در ترکیه، تامدتی هر روز به مساجد تندروها می‌روند اما ناگهان ناپدید می‌شوند. یعنی اول می‌روند به ترکیه و بعد از آن گم و گور می‌شوند. و چند ماه بعد دوباره سروکله‌شان در مساجد فرانسه پیدا می‌شود و هیچکس نمی‌داند در این مدت کجا بوده‌اند. دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه حدس می‌زد که آنها آن زمان را در اردوگاه‌های آموزشی می‌گذرانند. ژیل می‌خواست بداند در ترکیه چه خبر است، می‌خواست بداند این آدم‌ها چطور سر از اردوگاه‌های آموزشی در می‌اورند.

قبول کردم کار را دنبال کنم، البته مشکوک شدم که ژیل می‌خواهد از دستم خلاص شود. چون نه اسمی تحویل من داد، نه عکسی و نه آدرسی. حتی اسم شهری که باید در آنجا تمرکز می‌کردم را هم نگفت. فهمیدم این یک راه بن‌بست است. ژیل داشت تلاش می‌کرد دوباره مرا بازی بدهد، اما من هم می‌توانستم او را بازی بدهم.

هیچ وقت آنقدری که باید و شاید مرا جدی نگرفته بود. اما می‌خواستم به او نشان دهم [چقدر لایق احترام هستم]. می‌خواستم به داخل اردوگاه‌ها نفوذ کنم. می‌خواستم او و کل دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه را غافلگیر کنم. می‌خواستم کاری کنم تا همگی مجبور شوند به من توجه کنند.

چند روز بعد ژیل مرا تا فرودگاه «شارل دوگل» همراهی کرد. مجبور شد در بخش کنترل گذرنامه هم همراهم بیاید چون من ویزای فرانسه را نداشتم، فقط ویزای بلژیک در گذرنامه‌ام بود. هفت هزار دلار پول به من داد. بعد هم نام یکی از هتل‌های بزرگ استانبول را ذکر کرد، قرار شد در آنجا با «رابط» ام دیدار کنم. […] [راوی در اینجا به شرح سفر خود به ترکیه پرداخته و اینکه با وجود حضور در آنجا، نمی‌تواند اطلاعات مفیدی برای ژیل پیدا کند. بعد هم حادثه‌ای برای او رخ می‌دهد که نیازمند پول می‌شود و مجدداً با ژیل تماس می‌گیرد.]

بالاخره وقتی توانستم با ژیل صحبت کنم، از اینکه نتوانسته بود زودتر با من تماس بگیرد ابراز تاسف کرد، گفت سرش شلوغ بوده. خیال می‌کرد هنوز می‌تواند از این مزخرفات تحویل من بدهد. گفت تا دو روز آینده به استانبول خواهد آمد.

[دو روز بعد] در یک رستوران با هم قرار گذاشتیم. به او گفتم من دارم در استانبول وقتم را تلف می‌کنم. گفتم دوست دارم به ریشۀ این شبکه‌های تروریستی در پاکستان و افغانستان برسم، می‌خواهم به اردوگاه‌های آموزشی نفوذ کنم. چشم‌هایش را داخل حدقه چرخاند و گفت: «این محاله.»

پرسیدم: «چرا محاله؟»

«به این خاطر که اصلاً نمی‌تونی پات رو توی اردوگاه‌ها بذاری. برای اینکه بری داخل باید از یکی از مسئولین جذب نیروشون توی اروپا توصیه‌نامه داشته باشی.»

این برای من مشکل نبود. مطمئن بودم اگر پایم به آنجا برسد می‌توانم بروم داخل اردوگاه‌ها.

ادامه داد: «ضمنا باید ویزای پاکستان هم داشته باشی که گرفتنش اصلاً آسون نیست.»

در حالیکه گوش‌تاگوش لبخند می‌زدم پرسیدم: «چرا آسون نیست؟ ناسلامتی من تروریستم!»

ویزای پاکستان را گرفتم. کارش فقط ۵ روز طول کشید. البته توانستم فقط یک ویزای گردشگری ۱۵ روزه بگیرم. اما همین مدت هم کافی بود. یک هفته بعد که ژیل دوباره به استانبول آمد، تعجب کرد که چطور توانسته بودم همه چیز را جور کنم. مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفته است.

آن روز در محوطۀ باغستانی «دولمه باهچه» قرار داشتیم. یک روز زیبای بهاری بود. از تپه بالا رفتیم و روی نیمکتی که چشم‌اندازی از تنگۀ بسفور داشت، نشستیم. هفت ماه به من مهلت داد. اگر در این مدت برنمی‌گشتم، روابطش را با من قطع می‌کرد و آن تلفنی که از او داشتم برای همیشه خاموش می‌شد.

پانزده هزار دلار هم پول داد. گفت: «می‌دونی، تو اولین کسی نیستی که تلاش می‌کنه به اردوگاه‌ها نفوذ کنه.»

پرسیدم: «سر بقیه چی اومد؟»

جواب داد: «اکثرشون نتونستن برن داخل. دست‌خالی برگشتن. بعضی‌هاشون هم دیگه هیچ‌وقت برنگشتن!.»

گفتم: «اما من، هم می‌رم داخل اردوگاه‌ها، و هم برمی‌گردم.»

«باشه، حله، اما اگر نتونستی هم، باز حله!» بعد نگاه معناداری به من کرد و گفت: «اون وقت می‌توانی هرجا خواستی بری. برات دردسر درست نمی‌کنیم.»

در آن لحظه، آتش عصبانیتم از ژیل، خاموش شد. درست بود که اصلاً نمی‌شد به او اعتماد کرد، اما من در طول آن یک سالی که برای او کار می‌کردم، در صحبت با او بیش از هر کس دیگری وقت گذرانده بودم. و هر دوی ما، دست آخر می‌خواستیم به یک جا برسیم، اگرچه هر کداممان از راه متفاوتی می‌رفتیم. او باید وظیفه‌اش را انجام می‌داد. این را می‌دانستم. ولی این را هم می‌دانستم که او ته دلش نمی‌خواهد هیچ آسیبی به من برساند. می‌خواست راه خروجی جلوی پای من بگذارد. و پول زیادی هم به من داده بود تا [همه چیز را رها کنم، بروم و] یک زندگی تازه را شروع کنم.

اما من دوست نداشتم زندگی تازه‌ای شروع کنم. همین زندگی‌ای که داشتم [یعنی کار امنیتی و اطلاعاتی] را می‌خواستم، ولی در سطح بالاتر. و فکر می‌کنم ژیل هم می‌خواست موفق شوم.

سرم را انداختم پایین، خیره شدم به پاکت سیگار مارلبروی خودم و به شعاری که روی پاکت، زیر علامت تاج، نوشته بود اشاره کردم و گفتم: وِنی، ویدی، ویچی! [۵] (آمدم، دیدم، پیروز شدم.)

لبخند زد.

بلند شدم. دست دادیم. او همانجا ماند. چرخیدم، از محوطۀ باغستانی [دولمه باهچه] آمدم بیرون و راه افتادم پایین به سمت بوسفور.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.