یک ماجرای واقعی در دادگاه خانواده
پایان تلخ عشق دختر دانشجو به فروشنده کتاب در تهران / او اولین بار به انبار رفت!
رکنا: خسرو مبشر- بسیار کم سن و سال است. مرتب با حالت اضطراب در راهروی دادگاه خانواده ونک قدم می زد. حسرت از تمام وجودش موج می زد . او هم مانند هزاران زنی که رازهای پنهان زندگی شان ، را روی صندلی چوبی در برابر قاضی دادگاه بیان کرده اند ، می نشیند .
چشمهایش را به موزائیک های کف اتاق دادگاه دوخته و با خود می اندیشد، چرا باید در اینجا باشد ، با صدای قاضی دادگاه به خود می اید، به آرامی سرش را بالا می گیرد نیم نگاهی به او می اندازند.
قاضی به آرامی می گوید: شما که تحصیلکرده هستید ،پس از 18 ماه زندگی مشترک ، به چه دلیل دادخواست طلاق داده ای ، چرا ؟
زن جوان با چشمان خیس و با صدای بعض آلودی می گوید : برای طلاق چه دلیلی محکم تر از این که، زنی را از درون خرد کرده باشند. وقتی به خاطر عشق و دوست داشتند به مرد رویاهایت از خانواده ات ،حتی از پدر و مادرت دست بکشی، اما بعد متوجه شوی که ان عشق ، یک عشق سیاه است . چیکار می کنی ؟
28 ماه پیش با میثم آشنا شدم . در همان نگاه اول عاشقش شدم . با خود گفتم او همان مردی است که در رویاها یم به دنبالش بودم. من و میثم در یک شب سرد زمستانی با هم آشنا شدیم. برف زیادی آمده بود و هوا هم سوز سردی داشت . حدود یک ساعتی بود که از دانشکده پزشکی خارج شده بودم، اما هیچ ماشینی نبود که سوار شوم. درفکر بودم که چگونه خودم را به خانه برسانم ،ناگهان ماشینی جلوی پایم توقف کرد و راننده مودبانه گفت: در این هوای سرد که سوز بسیاری دارد ، می توانم شمارا در طول مسیر برسانم . ابتدا توجهی به حرفش نکردم ،اما هوا کم کم تاریک می شد و تصورم این بود، دیگر ماشینی نباشد که از ان خیابا ن رد شود، همچنین سرما نیز اذیتم می کرد و نمی توانستم تحمل کنم . فکر کردم مرد راننده از روی خیر خواهی این کار را کرده است ، به همین خاطر قبول کردم. در طول مسیر سکوت حکمفرما بود، از زیر چشم حواسم به او بود، که اگرقصد و نیتی دارد با باز کردند درماشین فرار Escape کنم، اما او نیز حتی از ائینه خودرو هم نگاهم نمی کرد.
پس از حدود 45 دقیقه به نزدیکی خانه رسیدیم. وقتی خواستم پیاده شوم یک اسکناس پنج هزار تومانی به اودادم تا کرایه اش را حساب کند، با خوشرویی قبول نکرد و گفت من مسافر بر نیستم، از او تشکر کردم، در همین موقع کارتی به من دادو گفت ، فکر می کنم که دانشجو باشید ، من صاحب یک کتابفروشی هستم وکتابهای با ارزشی دارم ، ممکن است به درد شما بخورد. با تردید از او گرفتم .
بیست روزی گذشت ، البته در این مدت هرازگاهی به او فکر می کردم، تا اینکه به بهانه خرید کتاب به آن کتابفروشی رفتم . با دلهره بسیار آهسته قدم به داخل مغازه گذاشتم. مغازه نسبتا بزرگی بود ، بطرف قفسه کتابهایی که در ارتباط با موضوع پزشکی بود ، رفتم . چند جلد بر داشتم نگاهی به انها انداختم ، اما راستش هدفم خرید کتاب نبود و فقط می خواستم اورا ببینم .حدود یک ساعت خودم را با کتابها مشغول کردم، اما از او خبری نبود. با ناامیدی بدون اینکه کتابی بخرم تصمیم گرفتم انجا را ترک کنم، وقتی به نزدیکی در رسیدم ناگهان در بازمغازه بازشد ،اوبا دیدنم شگفت زده شد. به آرامی سلام کرد، من هم که سرخ شده بودم، با لکنت زبان پاسخ دادم. لحظه ای نگاه ما به هم گره خورد. سپس با دستپاچگی گفتم دنبال کتاب پروفسور سمیعی هستم، میگن این کتاب پیدا نمیشه، اینجا هم گشتم نبود .
کدام کتاب پروفسور ؟
«ضربه های وارد بر قاعده جمجمه »
فکر می کنم در انبار داشته باشیم .
میثم با عجله به سوی انباررفت و دقایقی بعد با دو کتاب بازگشت . کتاب«ضربه های وارد بر قاعده جمجمه » ، پروفسور سمیعی را به من داد، و گفت، فکر می کنم دنبال این کتاب بودید. با خوشحالی آن را گرفتم و شتابزده صفحه اول و دوم آن را باز کردم، در همین موقع میثم کتاب دیگری راکه در دستش بود به من داد و به آرامی گفت این رمان «ویلیام شکسپیر» را چند بار خوانده ام و توصیه می کنم اگر نخوانده اید آن را بخوانید.
آنقدر با مهربانی رفتار می کرد که دوست نداشتم از مغازه اش بیرون بروم .
از ان روز به بعد، کم کم ارتباط ما بیشتر شد. هرازگاهی تلفنی با هم صحبت می کردیم و چند باری نیز در پارک و کافی شاپ باهم قرار گذاشتیم . علاقه ام روز به روز بیشتر می شد .طوری که دیگر نمی توانستم بدون او زندگی کنم. ازاو خواستم سروسامانی به وضعیتی که داریم بدهد، گفتم خسته شدم و نمی خواهم به این شکل ادامه دهم. اما حقیقت این بود که اگر میثم می گفت که باید با همین شرایط بمانیم قبول می کردم. اما اومی گفت به زودی ماجرای اشنایی مارا به خانواده اش که در گرجستان زندگی می کنند خواهد گفت ، ما هم بعد از ازدواج برای زندگی به گرجستان خواهیم رفت .
با شیندن این حرف در پوست خود نمی گنجیدم . خیلی خوشحال بودم . اما پدرم که یک تاجرسرشناس فرش دربازار تهران بود ، چگونه می توانست این موضوع را بپذیرد ، که با یک فروشنده کتاب ازدواج کنم .
موضوع را به پدر و مادرم گفتم ،آن ها ابتدا فکرمی کردند. میثم از همکلاسی های من است. به همین خاطر قبول کردند. اما وقتی او به تنهایی به خواستگاری ام امد ،خانواده ام ناراحت شدند. چون به آنها نگفته بودم که خانواده اش در گرجستان زندگی می کنند .شب خواستگاری به تلخی گذشت. پدرم با اصرار مادرم بدون اینکه چیزی به من بگوید درباره میثم تحقیق کرد . فهمید که میثم 15 سال از من بزرگتراست، حدود دو سال قبل خانواده اش را به دلایل نامعلوم ترک کرده و از جیرفت به تهران امده و در مغازه عمویش کار می کند. پدربشدت مخالفت خود را با این وصلت اعلام کرد وهرازگاهی با کنایه به من می گفت، خانم دکتر می خواهد با یک فروشنده کتاب ازدواج کند. مادرم هم مرتب مراسرزنش می کرد.
مخالفت های پدر و مادرم فایده ای نداشت. من به میثم علاقمند شده بودم ، پدرم هم دائم می گفت بعد از مدتی پشیمان می شوی. اما من فقط حرف خودم را می زدم. در آن زمان هیچ حرفی قبول نمی کردم ، فقط به میثم فکر می کردم.
مدتی بعد ،بخاطر سرزنش هاو مخالفت های پدرو مادرم از شدت ناراحتی و غصه خانه را ترک کردم و به خوابگاه نزد دوستانم رفتم . چند روزی نزد آنها بودم .
در این مدت نه من سراغ خانواده ام می گرفتم و نه آنها سراغی از من می گرفتند. فکر می کردم خانواده ام مرا فراموش کرده اند و این مساله روز به روز مرا بیشتر به میثم نزدیک می کرد . سرانجام به پیشنهاد خواستگارم جواب مثبت دادم . قرار شد که، خانه ای اجاره کنیم و بدون اینکه کسی مطلع شود به عقد او دربیایم . این اتفاق افتاد، میثم با کمک دوستش پس از مراجعه به دادگاه خانواده با ارائه اوراقی به دادگاه به بهانه اینکه مادرم فوت کرده و پدرم نیز پس از ازدواج مجدد دخترش را رها کرده، توانست مجوز ازدواج از دادگاه بگیرد. بدین تریبت با مراجعه به یکی از دفاتر ثبت ازوداج ، ما زن و شوهر شدیم .
ترم اخر دانشگاه بودم ، صبح ها سرکلاس می رفتم و عصرها نیز به نزدهمسرم می رفتم تا به او کمک کنم، اما میثم هرازگاهی با محبت از من می خواست که توسط دوستان و اشنایان با خانواده ام آشتی کنم ، راستش من هم بخاطر پدر و مادرم بی قرار می کردم و دلم برای انها تنگ شده بود.
چند ماهی گذشت ، یک روز زنی به مغازه کتابفروشی آمد. میثم در مغازه نبود . بسیار نگران و مضطرب بود ، و مرتب از میثم می پرسید ، تعجب کردم ، مات و مبهوت نگاهش می کردم، او مشتری و اهل مطالعه نبود. زنی با لهجه شیرازی ،عصبی و جوشی . با خودم سئوال کمی کردم ،این زن ناشناس چه کار مهمی با همسرم دارد ، چرا این قدر دل نگران است . دقایقی بعد ازاو پرسیدم که با میثم چیکار دارد، او بلافاصله گفت: این مرد حقه باز و خیانتکارکجاست، کی می آید؟این چندمین بار است که از دستم فرار می کند . فقط گیرش بیارم تکه تکه اش می کنم.
بعد با عصبانیت ادامه داد:چند ماهی است، عقدم کرده و با فریبکاری ماشینم را فروخته با برداشتن پول و طلاهایم برای سرمایه گذاری به تهران آمده است، این نامرد همین بلا را سر یک دختر بیچاره دیگر در آورده!
احساس می کردم دنیا روی سرم خراب شده، نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم ، فقط با میثم تماس گرفتم و به او گفتم هرچه زودتر به مغازه بیاید درحالی که « هوو » یم در برابرم ایستاده بود.
او وقتی امد، بین انها مشاجره لظفی شدید درگرفت بطوری که پلیس Police آنها را به کلانتری برد . این اتفاق باعث شد به بدبختی ام پی ببرم وهمه چیز درباره زندگی میثم بدانم . اما دیر شده شده بود. شوهرم شکارچی دختران و زنان بود، او زنان و دخترم تنها و پولدار را شناسایی می کردم و با ترفنده های مختلف پس از اشنایی با خانواده طعمه های خود ،طلا و پولهای آنها را به بهانه سرمایه گذاری با سود بالا می گرفت و فرار می کرد. با افشای راز و چهره واقعی میثم ،فهمیدم که او مرا بازیچه خود قرار داده ، تا از طریق من سر پدرم را کلاه بگذارد.
بنابراین با افشای راز زندگی میثم به خانه یکی از اقوامم رفتم و از او خواستم تا مرا با پدرم آشتی دهد . هیچ چیز تلخ تر از این نبود که در چشمان پدرم نگاه کنم و بگویم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم.
سرانجام پدرم با وساطت آشنایان و فامیل، مرا بخشید و دوباره به خانه برگشتم. بعداز این ماجرا از میثم متنفر شده بودم و دیگر حاضر نبودم اورا ببینم. چون با فریبکاری خوشبختی ام را ازمن گرفته بود من ساده دل بخاطر یک عشق سیاه وپوشالی، فریب خورده بودم.
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
دختر بچه 4 ساله گمشده با دودست قطع شده پیدا شد! / یک واقعه تلخ
درخواست عجیب طلاق 6 روز پس از زندگی به خاطر مسواک نزدن داماد کرجی! + عکس
فیلم لحظه فرار قاچاقچی از ایست و بازرسی / او پلیس را زیر گرفت!
مردهای که از خانه اش در مشهد فرار کرد! / او عروس 17 ساله بود
سرنوشت مبهم 6 دختر و پسر زیر 12 سال که در تهران ناپدید شدند + عکس و جزئیات
مرد آدمخوار با خون مرد کشاورز نقاشی کشید! + عکس 16+
مرد بی رحم سر دختر 2 ساله اش را برید و برای همسرش فرستاد! + عکس
دستگیری قاتل نوزاد خوزستانی در جاده کندوان چالوس
دستگیری بازیگر مشهور تلویزیونی به خاطر آزار شیطانی یک زن + عکس
تبهکار ثروتمند، جواهراتش را به گور برد + عکس
پرونده قتل ندای 7 ساله خارج از نوبت رسیدگی می شود + عکس
فرار 2 دزد با خودروی پلیس تهران + عکس
معمای لنگه کفش سوخته در کویر نمک مرنجاب / 2 زن نجات یافته هنوز در شوک هستند + فیلم و عکس
این 2 دزد خوش تیپ را می شناسید؟ / به پلیس تهران خبر بدهید + عکس
دردسر شنا نکردن با پسرهای پولدار در یک استخر برای دو دختر 12 و 14 ساله!
ارسال نظر