خیلی تلخ / سرنوشت پسر 15 ساله که اشک همه را در می آورد
حوادث رکنا: پسرک 15 ساله است و هیچ جایی برای ماندن ندارد همه او را از خانه هایشان بیرون انداخته اند.
دیگر چاره ای نداشتم یا باید آواره کوچه و خیابان ها می شدم یا کتک های پدربزرگم را تحمل می کردم. در دو راهی بدی قرار گرفته بودم. شب گذشته حتی برای لحظه ای هم نتوانستم بخوابم؛ مدام به سرنوشت تلخ خودم می اندیشیدم تا این که فکری به ذهنم خطور کرد و ...
نوجوان لاغراندام در حالی که اشک می ریخت، وارد اتاق مشاوره شد و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: اینجا را تنها پناهگاه خود دیدم؛ به این جا آمده ام تا مرا راهنمایی کنند.نوجوان 15 ساله در حالی که عنوان می کرد گرسنه است و از روز قبل به دلیل بداخلاقی های پدر بزرگش نتوانسته است غذایی بخورد, به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و گفت: 5 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر Drugs داشت و همین موضوع به کشمکش ها و اختلافات خانوادگی منجر شده بود تا جایی که مادرم دیگر نتوانست با این وضعیت کنار بیاید و در نهایت نیز با قبول کردن حضانت من، از پدرم طلاق گرفت و مسیر زندگی ما تغییر کرد. از آن روز به بعد مادرم دست مرا گرفت و نزد خانواده اش رفت؛ او چاره ای نداشت جز آن که در منزل پدربزرگم زندگی کند هر چند مادرم زنی فداکار و مهربان بود و با تمام وجود از من حمایت می کرد. اما پدربزرگم از این که مجبور بود مخارج من و مادرم را نیز بپردازد مدام غر می زد و مادرم را سرزنش می کرد در همین شرایط مادرم با هر سختی که بود مرا به مدرسه فرستاد و من توانستم تا کلاس هفتم تحصیل کنم. در این زمان بود که مردی از مادرم خواستگاری کرد و او نیز برای این که بیشتر از این سربار پدرش نباشد تن به ازدواج داد و این گونه بدبختی های من آغاز شد. هنوز چند روز از ازدواج مادرم نگذشته بود که ناپدری ام مرا از منزلشان بیرون کرد و مادرم مجبور شد دوباره مرا به پدرش بسپرد. مادرم گاهی پنهانی به دیدنم می آمد اما من دیگر نمی توانستم درس بخوانم و مدام افکارم مغشوش بود. به همین دلیل نیز ترک تحصیل کردم. از سوی دیگر پدربزرگم مرا کتک می زد و دوست نداشت کنار او زندگی کنم . این درحالی بود که مادرم باردار شده بود و نمی توانست دوباره مرا نزد خودش ببرد. تا این که شب گذشته پدربزرگم مرا از منزلش بیرون کرد من که جایی را برای زندگی نداشتم با گریه و التماس از او خواستم اجازه دهد تا صبح در منزلش بمانم با وساطت مادربزرگم به خانه بازگشتم اما تا صبح خوابم نبرد و تصمیم گرفتم به کلانتری مراجعه کنم...
مشاور کلانتری با مادربزرگ پدری این نوجوان تماس گرفت اما او با اظهار این که نمی تواند نوه اش را بپذیرد، گفت: او را به بهزیستی معرفی کنید تا هزینه هایش را پرداخت کنم. این درحالی بود که نوجوان 15ساله حاضر نشد با پدر و مادرش تماس گرفته شود و در نهایت با اصرار زیاد شماره تلفن شوهرخاله اش را به مشاور داد و او حاضر شد تا زمانی که شرایط پذیرش وی در بهزیستی فراهم شود سرپرستی او را قبول کند و ... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر