دختر جوان در حالی که قطرات اشک در چهره اش می غلتید، مقابل کارشناس اجتماعی و مشاور کلانتری قاسم آباد مشهد نشست و گفت: 21 سال قبل در سحرگاهی که پدرم به چوبه دار سپرده شد ، در زندان Prison مرکزی مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادرم به جرم حمل موادمخدر دستگیر شده بودند به همین خاطر طبق رای دادگاه، پدرم به اعدام و مادرم به حبس ابد محکوم شده بودند. در این شرایط بود که خواهر 3 ساله ام را تحویل بهزیستی دادند و من در آغوش مادر زندانی Prisoner ام رشد کردم ولی گویی سیه روزی های من از همان دوران جنینی شکل گرفته بود چرا که هنوز 2 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که مادرم را نیز از دست دادم و رخت سیاه بی مادری را هم برتن کردم. مدتی بعد از آن که مرا تحویل شیرخوارگاه داده بودند، اقوام مادری به سراغم آمدند و من در حالی پا به خانه مادربزرگم گذاشتم که هیچ وقت خواهرم را ندیده بودم و از سرنوشت او اطلاعی نداشتم. در این دنیای بزرگ، من ماندم و مادربزرگ پیری که همدمم شده بود و مرا تحمل می کرد. وقتی وارد مدرسه شدم در برابر سوالات همکلاسی هایم که می پرسیدند چه مادر پیری داری؟ پاسخی جز سکوت نداشتم و غصه بی مادری را به تنهایی در قلبم فرو می ریختم. آرام آرام روزهای تلخ و شیرین در حیاط خانه مادربزرگ سپری می شد و من بزرگ تر می شدم تا این که با تشویق معلمانم وارد دانشگاه شدم. آن جا برایم دنیای عجیبی بود، برای من که هیچ گاه طعم داشتن پدر و مادر را نچشیده بودم و نمی دانستم خاکستر گناه دیگران تا ابد بر سرم خواهد ریخت. با این وجود باز هم با سینه دیوار نجوا می کردم، بر او مشت می کوبیدم و اشک می ریختم. در همین روزها نگاهم با نگاه «هادی» گره خورد و رشته دوستی و ارتباط ما شکل گرفت. من که هیچ گاه پدرم را ندیده و محبت مادری را نیز نچشیده بودم، خیلی زود احساس و عاطفه ام گل کرد و عاشق «هادی» شدم. او از گذشته من چیزی نپرسید و من هم که اصولا دختر کم حرفی بودم سخنی از گذشته ام به زبان نیاوردم. همین که او مرا در میان آن همه دختران زیبای دانشگاه پسندیده بود دنیایی برایم ارزش داشت. حدود یک سال از این ارتباط می گذشت تا این که روزی موضوع آینده را پیش کشیدم و از هادی خواستم تا به خواستگاری ام بیاید. این گونه بود که او برای اولین بار از گذشته و خانواده ام پرسید. من هم همه چیز را صادقانه برایش بازگو کردم و گفتم که هم اکنون نیز در کنار مادربزرگ پیرم زندگی فقیرانه ای داریم. او با شنیدن این جملات سکوت کرد و رفت و من دیگر او را ندیدم. حالا هم گاهی به خواهرم می اندیشم و گاهی سنگ سرد قبر پدر و مادرم را در آغوش می گیرم و می پرسم بگویید من کجای این زندگی هستم؟...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

این اخبار را از دست ندهید:

اختصاصی / عکس و اسامی گرفتار شده ها و قربانیان معدن آزادشهر گلستان / 4 روستا سیاه پوش شد + جزئیات

هنگام شستن ظرف ها بودم که شوهر دخترخاله ام پیشنهاد شرم آور داد و مرا به زور به اتاق برد و ...

راز شوم دختر 16 ساله که در خانه تاجر 62 ساله زندانی شده بود / این مرد خانه فساد داشت و ...

شکایت احمدی‌نژاد از جهانگیری!

 

وبگردی