دو پسر که از بقالی سرقت کرده بودند، در خشم‌ همسایه‌ها گرفتار شده و به دام افتادند. ساعت 10 صبح بود که پسری جوان وارد بقالی شد و هنوز برای خرید سفارش نداده بود که پسر دیگری یک بسته کیک را از نزدیکی در خروجی مغازه برداشت و پا به فرار گذاشت. فروشنده موسفید که خود را در برابر یک سرقت می‌دید، از پشت دخل بیرون دوید و خود را به خیابان رساند و فریادزنان از رهگذران خواست دزد کیک‌هایش را دستگیر کنند. این در حالی بود که کسی نمی‌دانست همدست این دزد فراری همان پسری است که داخل مغازه به بهانه خرید حضور داشت و از غیبت بقال سوءاستفاده کرده و در حال خالی کردن دخل است.

همزمان با این فریادها و در حالی که دزد فراری با تصور اجرای نقشه سرقت‌شان جعبه کیک‌ها را در پیاده‌رو رها کرده و از معرکه گریخت.

مرد موسفید وقتی خوشحال از اینکه کیک‌ها به سرقت نرفته است، به داخل مغازه برگشت، پسر خواب‌آلودش را دید که دستان مشتری جوان را محکم چسبیده است و از پدر خواست با پلیس 110 تماس بگیرد.

وقتی ماموران پلیس کلانتری سر رسیدند، پسر مرد بقال گفت: در پستوی مغازه خوابیده بودم که صدای پدرم را شنیدم. از خواب پریده و بیرون آمدم و دیدم این پسر پشت دخل آمده و پول‌های ریز و درشت را در جیب‌هایش می‌گذارد. سریع غافلگیرش کرده و وی را دستگیر کردم. مطمئن هستم این پسر با دزد فراری کیک‌ها همدست است و قصدشان فریب پدرم بود.

علی در همان صحنه سرقت اعتراف کرد که دزد فراری پسری به نام «حجت» است که با هم دوست بوده و نقشه این سرقت را کشیده‌اند و تاکنون به چهار مغازه در مدت کمتر از یک ماه دستبرد زده‌اند.

با راهنمایی‌های علی، ماموران دقایقی بعد حجت را به سر قرار کشانده و وی را دستگیر کردند.

سکوت پدربزرگ

علی مدتی است که در زندان بسر می‌برد و وی ناراحت بوده و می‌گوید آرزو داشت در دانشگاه با رتبه خوبی قبول شود، اما نه تنها نتوانسته بود، بلکه به زور دیپلم گرفته است.

معتادی؟

نه، تا حالا لب به سیگار و مواد نزده‌ام.

شرور هم که نیستی؟

اصلا، من یک ماه بیشتر نمی‌شد که دزدی می‌کردم و دستگیر شدم.

پس چرا دزدی؟

راستش را بخواهید من از ابتدا از پدرم و بعد از پدربزرگم گله دارم. پدرم کارمند است، اما همه می‌دانند که خسیس است. پول توجیبی کمی به من می‌داد یا اصلا نمی‌داد. وقتی هم‌مدرسه‌ای‌ها یا بچه‌محل‌هایم را می‌دیدم که پول توجیبی مناسبی دارند، حسرت می‌خوردم.

یعنی خیلی کم پول توجیبی می‌داد؟

خیلی کم، همه می‌دانند. مادرم گاهی از پس‌اندازهایش به من پول می‌داد. بچه‌تر که بودم، حسرت می‌خوردم و وقتی بزرگ‌تر شدم، احساس حقارت می‌کردم، همین روی درسم نیز تاثیر داشت.

چه تاثیری؟

علاقه‌ای به مدرسه نداشتم، زنگ‌های تفریح می‌دیدم که دوستانم از بوفه ساندویچ یا خوراکی می‌خرند، اما من لقمه نان و پنیر از خانه می‌بردم، البته گاهی خیار و گوجه هم داشت که لقمه‌ام را لذیذتر می‌کرد.

و همین تو را عقده‌ای کرد؟

روی من خیلی تاثیر داشت تا اینکه در رفت و آمد به خانه پدربزرگم ابتدا از او پول می‌خواستم و بعد با اطلاع از جای پول‌هایش دزدی می‌کردم.

پدربزرگت متوجه نمی‌شد؟

چرا! متوجه می‌شد، حتی چند بار احساس کردم من را دیده است، اما حرفی نمی‌زد. این دزدی‌هایم ادامه داشت، حتی یک بار ساعت جیبی‌اش را دزدیدم و فروختم. باز حرفی نزد، در حالی که می‌دانستم بو برده است.

به خاطر همین از پدربزرگت ناراحتی؟

همین سکوت او باعث شد به دزدی عادت کنم، بعد از همکلاسی‌هایم دزدی کردم که البته زیاد نبود. دیگر دل به درس نمی‌دادم تا اینکه به زور دیپلم گرفتم. پدرم باز به من پول توجیبی مناسبی نمی‌داد، به خاطر همین وقتی حجت پیشنهاد داد با هم دزدی کنیم، پذیرفتم.

چرا از بقالی‌ها؟

هیچ وسیله‌ای نداشتیم. از چاقوکشی هم می‌ترسیدم. این شگرد را حجت از یک آشنا شنیده بود که انگار خودش شاهد چنین سرقتی بود. به من گفت و دیدم راه خوبی است. در خیابان‌ها پرسه می‌زدیم و اگر یک بقال تنها در مغازه بود، نقشه‌مان را عملی می‌کردیم تا اینکه دستگیر شدیم.

به چند مغازه دستبرد زدی؟

نزدیک به 3 بقالی که همگی شناسایی شده‌اند و من با گریه و زاری رضایت گرفته‌ام.

حجت کجاست؟

او هم سرنوشت من را دارد. پدرش فوت کرده و او تنهاست و با مادر و دو خواهرش زندگی می‌کند. بچه بدی نیست، ذات پاکی دارد، اما من و او جیب‌های‌مان در این سن و سال خالی بود.

بعد از دستگیری پدربزرگت را دیده‌ای؟

آمد سراغم و وقتی پرسیدم چرا به دزدی‌هایم بی‌اعتنایی می‌کرد، گریه کرد و گفت که می‌داند پسرش یعنی همان پدرم خسیس است و اگر چشم از دزدی‌هایم می‌بست، به خاطر این بود که من غرورم را در پول خواستنش از او نشکنم و جیب‌هایم نیز خالی نماند. او مهربانی می‌کرد، اما ای‌کاش جلویم را می‌گرفت و راه درست را به من نشان می‌داد.

پدرت چه می‌گوید؟

به ملاقاتم نیامده، حتی ترسیده سند خانه را گرو بگذارد و من آزاد شوم. پدربزرگم دنبال آن است تا سند خانه‌اش را از رهن بانک درآورده و ضمانت کند از زندان بیرون بیایم.

اگر آزاد شدی؟

بچه خوبی می‌شوم، قول می‌دهم دیگر دزدی نمی‌کنم، حتما سر کار می‌روم و سعی می‌کنم درس بخوانم و الان اینجا درس می‌خوانم.

به پدرت حرفی نداری بزنی؟

شنیده‌ام خسیس بودن یک بیماری روانی است که از شانس بد من سراغ پدرم آمده است، حرفی ندارم بزنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی