حاج آقا «لی جو» در مشهد+عکس

«داوود لی جو» حالا پنج سالی است که در ایران و در شهر مشهد زندگی می‌کند. داوود در این سال‌ها تنها دو بار به چین برگشته و هر بار هم دلش برای مشهد و ایران تنگ شده است.

می‌گوید ایران وطن من است. اسم دخترش را هم گذاشته «آنیتا». اما داوود روزهایی را به خاطر می‌آورد که نمی‌خواست به ایران بیاید. نیامدن به ایران آن‌قدر برایش مهم بود که حتی حاضر بود از همسرش جدا شود.

حالا اما به همه جای ایران سفر کرده؛ از تبریز گرفته تا اهواز. با همه‌ی زیر و بم اخلاق ایرانی‌ها آشنا شده. داوود عاشق شیراز است.  در اصفهان و تهران زیاد به او خوش نگذشته، دلبسته‌ی آرامش و معنویت مشهد شده.

کسی که تا هجده‌سالگی تنها یک‌ بار آن ‌هم در کودکی، وقتی تازه وارد مدرسه شده‌بود به همراه پدرش در مراسم «عید فطرت» شرکت کرده بود، حالا قرار است متون دینی را به زبان چینی برگرداند.

داوود تک پسر خانواده‌ای است که پدرش در چین برای تولد او حسابی جریمه پرداخت کرده؛ جریمه‌ای که اگر داده نمی‌شد، شاید زندگی آن‌ها را چندین پله بالاتر می‌برده است.

با این‌که ته‌تغاری و عزیزکرده‌ی پدر و مادر و پنج خواهرش بوده، از روزی که درسش تمام می‌شود، کار می‌کند.

می‌گوید نمی‌توانست در خانه‌ای که پدر برای او و همسرش فراهم کرده بود، بنشیند و دست روی دست بگذارد. این داستان سفر هیجان‌انگیز داوود از چین تا ایران است.

سفربه‌گنسو

در ابتدای تأسیس جمهوری خلق چین سال 1949 یعنی حدود 70سال پیش، وقتی پدربزرگ داوود می‌بیند در منطقه‌ی آن‌ها حتی امکانات اولیه هم برای مسلمان‌ها به سختی فراهم می‌شود، دار و ندارش را می‌فروشد، حتی به پشت سرش هم نگاه نمی‌کند و عازم گنسو می‌شود.

پدربزرگ تنهایی دو سال بیشتر در گنسو دوام نمی‌آورد و دوباره به نان‌نینگ برمی‌گردد. ولی دیگر همان سقف بالای سرش را در شهر ندارد و در یکی از روستاهای اطراف خانه‌ای می‌گیرد و مشغول کشاورزی می‌شود.

داوود در همین روستا به دنیا آمده است. او متولد 15جون 1987 است(1365 خودمان). با این‌که خانوادگی مسلمان بوده‌اند اما دین فقط‌ در مراسم تشییع جنازه یا جشن‌ها حاضر بود و در زندگی جاری آن‌ها غایب.

خودش می‌گوید بین کمونیست‌ها بزرگ شده، با آن‌ها بازی کرده، به مدرسه رفته و با آن‌ها همسایه بوده است.

تا هجده‌سالگی، زمانی که داوود دوران یازده‌ساله‌ی تحصیلش را تمام می‌کند، تنها یک‌بار، آن‌هم در هشت سالگی با پدر به مراسم عید فطرت در مسجد شهر نزدیک روستا رفته است. این تمام مسلمانی داوود تا آن زمان بود.

توصیه‌ی رفیق پدر

مثل ایران در چین هم غولی وجود دارد به نام کنکور که با توجه به کثرت جمعیت، رقابت در آن در حد مرگ است. داوود از رسیدن به دانشگاه دولتی باز می‌ماند.

دانشگاه شخصی هم هزینه‌ی زیادی دارد که از توان خانواده‌اش خارج است. داوود بنا به توصیه‌ی پدر سعی می‌کند فنی یاد بگیرد. با هم راهی شهر می‌شوند تا داوود دوره‌های فنی و حرفه‌ای را بگذراند.

پدر در میانه‌ی این سفر سری هم به رفیقش می‌زند؛ رفیقی که حسابی مذهبی است و نماز می‌خواند! دوست پدر به او پیشنهاد رفتن به مدرسه‌ی مذهبی را می‌دهد.

داوود که هدف مشخصی نداشته و از بیل‌زنی زیر آفتاب و عرق ریختن در زمین کشاورزی دل خوشی نداشته، قبول می‌کند. وارد حوزه‌ی سلفی‌ها در شهر می‌شود.

طلاب در حوزه در چین برای تحصیل نه‌تنها کمک‌هزینه دریافت نمی‌کنند، بلکه باید مبلغی را هم بپردازند. داوود می‌گوید پدرم از پس مخارج حوزه برمی‌آمد.

با همان شهریه که از خانواده‌های طلاب گرفته می‌شد، غذا، جای خواب و کتاب در اختیار آن‌ها می‌گذاشتند.

یک سال که از تحصیل داوود می‌گذرد، دولت به علت اختلافات داخلی رئیس با هیئت مدیره، حوزه را تعطیل می‌کند و داوود برمی‌گردد به همان سیستم سنتی اهل تسنن.

کمی بعد عازم چیان‌جا می‌شود و در مسجدی به همراه نه نفر دیگر خلیفه‌ی امام جماعت می‌شوند. در چین به طلبه‌ها خلیفه گفته می‌شود.

او تنها یک ترم آن‌جا می‌ماند. در روزهای که در مسجد زندگی می‌کند، خبردار می‌شود در شهر خودشان حوزه‌ی اهل تسننی وجود دارد که او از آن بی‌خبر بوده است. برای همین به شهر خودش برمی‌گردد.

ورود صفیه‌خانم

تابستان وقتی درس تعطیل است و داوود در روستا مشغول کشاورزی به پیشنهاد زن‌عمو به روستای شانگا می‌رود و قراری با دختر همسایه می‌گذارد.

صفیه‌خانم آن زمان مشغول خیاطی در یکی از کارگاه‌های گوانگ‌ژو بوده است. داوود به صفیه از آرزوهای بزرگش می‌گوید؛ از این‌که می‌خواهد برای ادامه‌ی تحصیل به مدینه یا سوریه برود.

بعد از طی شدن مراحل آشنایی و اقامت چند روزه‌ی طرفین در منزل یکدیگر و آشنایی با خانواده‌ها، جشن نامزدی برپا می‌شود. زوج جوان دو سالی را با هم سپری می‌کنند تا این‌که درس داوود تمام می‌شود.

درست بعد از روز فارغ‌التحصیلی داوود، مراسم عروسی‌شان را برپا می‌کنند و عروس و داماد در طبقه‌ی دوم خانه‌ی لی‌جو‌ها ساکن می‌شوند.

ایوب و داوود

داوود از روزهایی می‌گوید که هوا سرد بوده است و از کشاورزی خبری نبوده و او هم در خانه حس بد بی‌کاری داشته است. صفیه‌خانم این وضعیت داوود را که می‌بیند، او را تشویق می‌کند به دیدار ایوب برود.

ایوب از اقوام صفیه بوده 30 سال پیش در ایران زندگی می‌کرده و حالا بنگاه بزرگی در یکی از شهرهای چین زده است و کارهای تجار ایرانی و عرب را راه می‌اندازد.

داوود فکر می‌کند ایوب در تجارتخانه‌اش به او کاری می‌دهد. اما ایوب او را ترغیب می‌کند که مدارکش را برای ایران بفرستد تا آن‌جا ادامه تحصیل بدهد.  30 سال پیش وقتی ایوب هم مثل داوود طلبه‌ی اهل تسنن بود، هیئت‌هایی از ایران و عربستان به دعوت حوزه به آن‌جا آمده بودند. خیلی از دوست‌های ایوب به مدینه می‌روند اما ایوب راهی ایران و مشهد می‌شود.

دوسال‌انتظار

در دو سالی که داوود منتظر پذیرشش در ایران می‌شود، کارهای زیادی انجام می‌دهد. پیراشکی‌هایی را که به آن‌ها «وان‌تو» می‌گفتند و مادرش درست می‌کرده، به بازار می‌برده و می‌فروخته است.

امام جماعت روستای صفیه‌خانم او را به میمبو در جنوب چین می‌برد تا برای برای دانشجوهای مسلمان در بوفه‌ی دانشگاه غذای اسلامی درست کند.

داوود می‌گوید کار طاقت فرسایی بود. دانشجوها زیاد بودند و مزد هم حسابی پایین. بالأخره وقتی بعد از یک ماه به خانه برمی‌گردد.

هنوز ساکش را روی زمین نگذاشته بوده که تلفنش زنگ می‌خورد و او را برای کمک به امام جماعت مسجد در میمبو دعوت می‌کنند. دوباره راهی می‌شود.

یک ماهی را به صورت آزمایشی پیش‌نماز می‌شود و خطبه‌های نماز را می‌خواند تا این‌که قبولش می‌کنند و او شش ماه به عنوان کمک امام جماعت در مسجد میمبو می‌ماند.

بالأخره بعد از یک‌سال و نیم ویزایشان از ایران می‌آید. صفیه و داوود هر دو قبول شده‌اند اما دوباره سنگ بزرگی جلوی راهشان را می‌گیرد.

حرف استادوراهنمایی خواهر

وقتی داوود به شهرشان برمی‌گردد با استادش که بسیار دوستش دارد، مشورت می‌کند اما استاد حسابی مخالفت می‌کند. داوود حرف استاد را خیلی قبول دارد.

حالا داوود خودش هم از این داستان‌ها خنده‌اش می‌گیرد! در برابر اصرار صفیه‌خانم داوود هی انکار می‌کند و نمی‌خواهد به ایران بیاید و میان مشرکان زندگی کند. کار به جایی می‌رسد که قرار می‌شود از هم جدا شوند.

خانواده‌ها در بهت جدایی این دو فرو می‌روند؛ کسانی تا دیروز عاشق هم بودند و ناگهان ورق برگشت. اوضاع برزخی ادامه دارد. پدر و مادر داوود راضی به این کار نیستند و حسابی ناراحت و غمگین هستند.

تا این‌که خواهر بزرگ‌تر داوود که دانشگاه‌رفته و معلم است به داوود می‌گوید: «این دین چه دینی است که تو داری؟ آیا در دین شما گفته‌اند پدر و مادرت را به رنج و گریه بیندازی!

مطمئن باش اگر دینت درست باشد؛ هر جا بروی گمراه نمی‌شوی» صحبت‌های خواهر حسابی داوود را تکان می‌دهد. کمی فکر می‌کند می‌بیند حق با خواهرش است. قدم در راه می‌گذارد. استادش را ول می‌کند و همراه صفیه راهی ایران می‌شود.

کاروکاروکار

زمانی که یک سال از ورود او به ایران می‌گذرد، قرار می‌شود خانواده‌شان بزرگ‌تر شود و شهریه‌‌ای که حوزه می‌دهد، کفاف زندگی را نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرد در ایران کار کند.

تا این‌که در یکی از شبکه‌های اجتماعی چینی آگهی نیاز به مترجم را در تهران می‌بیند. به ورامین می‌رود و می‌شود همه‌کاره‌ی هموطنانش که کارخانه‌ی پوستی را در ورامین راه انداخته بودند.

مدارکشان را ترجمه می‌کند. برایشان خرید می‌کند و در معاملات برایشان چانه می‌زند. در آن کارخانه روزانه شش‌هزار پوست را دباغی می‌کنند.

کارشان حسابی می‌گیرد و داوود ماهی چهار میلیون درآمد دارد تا این‌که کار به مشکل می‌خورد؛ هر روز از ادارات مختلف برای بازدید می‌آیند و هر روز مجوز تازه‌ای از آن‌ها می‌خواهند، عاقبت چینی‌ها تصمیم می‌گیرند به کشورشان برگردند و داوود هم مثل خیلی از کارگرهای ایرانی بیکار می‌شود.

او دوباره برمی‌گردد سر درس و تصمیم می‌گیرد کار ترجمه را در کنار درسش در مشهد ادامه دهد. گاهی هم در نمایشگاه‌هایی که در شهرهای مختلف ایران برگزار می‌شود، کار ترجمه‌ی تاجران چینی را برعهده می‌گیرد.

واماحالا

داوود تا یک سال دیگر مدرک کارشناسی‌اش را در رشته‌ی فلسفه می‌گیرد و تصمیم دارد کارشناسی ارشد را هم استاد کند. او ایران را وطن خود می‌داند.

دو بار هم پدر و مادرش را به ایران آورده. آن‌ها هم حسابی ایران را دوست داشته‌اند. تمیزی و امنیت شهر حسابی به دلشان نشسته و منتظرند دوباره دست و بال داوود باز شود و برای آن‌ها دعوت‌نامه بفرستد.

داوود حالا با آنیتا و صفیه خانه‌ای در محله‌ی سی‌متری طلاب مشهد دارند و جمعه‌ها برای زیارت به حرم امام رضا(ع) می‌روند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.