کاسه یخ ننه نخودی

بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم می خواست بخرم یک یخچال برای "ننه‌ نخودی" بود.

ننه‌ نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ وقت بچه‌دار نشده بود...

می‌گفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخت و فال می‌گرفت.

پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.

زمستان و تابستان آب‌ یخ می‌خورد ولی یخچال نداشت.

ننه ، شب ها می‌آمد درِ خانه‌ ما و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت.

توی جایخیِ یخچال مان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ ننه‌ نخودی" بود.

ننه با خانه‌ ما ندار بود.

درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او.

با بابا رفیق بود!

برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و در حین صحبت با پدر توی هر جمله‌اش یک "پسرم" می‌گفت.

یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.

بچه‌ فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود جیغ زد و گریه کرد.

ننه بهش آبنبات داد ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.

بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ ننه نخودی را از جا‌یخی برایش آوردیم.

بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت آرام بهش گفت:

"ننه! از این به‌ بعد در بزن!"

ننه مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت...

بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.

کاسه‌ ننه‌ نخودی مدت ها توی جایخی یخچال مان ماند و روی یخ‌اش یک لایه برفک نشسته بود..

یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه.

در را باز کرد. به بابا نگاه کرد.

گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!"

قهر نکرده بود ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.

او توی خانه‌ ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".

یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر

ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!

ننه‌ نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...

توی تشییع جنازه اش کاسه‌ یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.

یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی به همراه دارد....

کاسه یخ ؛ انگار بهانه عشق و مهربانی بود...

خدا می دونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...

حواس مان به یکدیگر باشد.

در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.

نگذاریم گل محبت، پشت در نامهربانی پژمرده شود...

یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم...

چون عمر و زندگی اون چیزی که فکر می کنیم نیست و خیلی کوتاه است...

راوی ناشناس!