داستانک "عشق تصادفی"
رکنا : "عشق تصادفی" داستانکی است که برایتان آورده ایم.
عاشق هم بودیم. دخترعموم بود. هردو مغرور بودیم و به روی خودمون نمیآوردیم ولی نگاهامون داد میزد که هم رو دوست داریم. سکوت کردیم تا جایی که خونه پدربزرگم عمهام جلو همه برای پسرش ازش خواستگاری کرد. چشمای هردومون پر از اشک شد و بهم نگاه کردیم. سکوت حاکم شده بود که عمهام گفت سکوت نشانه رضایت است که سحر از آخر زبان باز کرد و گفت؛ متاسفم ولی من کسی دیگه رو دوست دارم و به من نگاه کرد. منم سکوت نکردم که بقیه براش فکر بد نکنن. گفتم من و سحر عاشق همیم میخوایم با هم ازدواج کنیم.
با این حرف من همه با حالت تعجب نگاه میکردن که ناگهان مادر سحر گریهکنان اتاق رو ترک کرد و مادر منم همراهش رفت. با این حرف همه بهم ریختن. من موندم و سحر و پدربزرگم. پدربزرگم گفت که ما نمیتونیم ازدواج کنیم. گفت پسر اولش توی جاده شمال تصادف میکنن و فقط 2 تا بچههاش زنده میمونن. یاشا و سحر که یاشا رو یک پسرش بزرگ میکنه و سحر رو یک پسر دیگهاش. توی دنیا من فقط سحر، خواهرم رو دارم و سحر من رو....برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
سارا/ 5641---0915
ارسال نظر