داستان زیبای یک آشتی در شب عید
رکنا: حوصله نداشت. بیطاقت شده بود. از وقتی زنش خانه را ترک کرده و رفته بود، تمام بار مسؤولیت روی دوش او افتاده بود.
خسته شده بود. فکر نمیکرد پایان اختلافشان این قدر سخت و تلخ تمام شود. فکر نمیکرد این طور زنش یک دفعه از کوره در برود. فکر نمیکرد همه آنهایی که تا آن اندازه میگفتند کنارش میمانند و حمایتش میکنند، تنها چند روز اول کنارش باشند.بچههایش رها شده بودند. نمیدانست به فکر انجام کارهای شرکت باشد یا اینکه کارهای خانه را انجام دهد.
از نظر درسی بچههایش افت شدیدی کرده بودند. چند مرتبه از طرف مدرسه به او تلفن شده بود.
ـ چرا لباس بچهها نامرتب است؟ چرا ناخنها و موی سرشان، چرا...
اکثر شبها تا شام درست میکرد، بچهها به خواب میرفتند. باورش نمیشد که این طور باشد. هرگز احساس نکرده بود که زنش تا این اندازه در زندگیشان نقش داشته باشد.
همیشه فکر میکرد تمام بار زندگی روی دوش اوست. تمام حرفهایی را که از گوشه و کنار شنیده بود، باور میکرد. تمام اختلافهایشان هم از همانجا شروع شده بود.تا روزی که زن کاسه صبرش لبریز شده بود.
ـ میروم و دیگر باز نمیگردم.
زن رفته بود. بهار که میآمد یک سال میشد.
از اداره بیرون آمده بود. سرش درد میکرد. در دو راهی بزرگی مانده بود. بچهها زیاد به طرفش نمیآمدند. دیگر نمیتوانست مشکلات را حل کند. به یاد حرفهای خواهرش افتاد.
ـ چیزی که زیاد است، زن! برایت زن میگیرم.
میدانست که او آن روز به خواستگاری رفته است. وارد مغازههای مختلف میشد، تا توانسته بود خرید کرده بود. به خانه برگشته بود. تمام هدایا را روی تخت چیده بود. گل و شیرینی را هم روی میز گذاشته بود.
ـ بچهها به چیزی دست نزنید تا برگردم. یک ساعت بعد مرد برگشته بود. بچهها با دیدن مادرشان خود را در آغوش او انداخته بودند.
وقتی در حال خوردن شیرینی بودند، مرد با دیدن شماره تلفن خواهرش روی تلفن همراهش به همسرش نگاه کرد و لبخند زد.دیگر تلفن او در دسترس نبود. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر