وقتی نوعروس با دماغ شکسته به کلانتری رفت! / زود باردار شدم

زن 21 ساله که رویا نام داشت، در حالی که آثار زخم های عمیق و شکستگی بینی اش را به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی نشان می داد، تأییدیه پزشکی قانونی را روی میز مشاور گذاشت و گفت: شما را به خدا به دختران جوان بگویید این عشق های هوس آلود چند ماه بیشتر دوام ندارد، بنابراین همانند من خود را توجیه نکنید که ما یکدیگر را دوست داریم و چیزی نمی تواند ما را از رسیدن به یکدیگر باز دارد!

زن جوان که دیگر اشک هایش سرازیر شده بود ادامه داد: پدرم مرد زحمت کشی بود و یک مغازه کفاشی داشت. او با واکس زدن و دوخت و دوز کفش های مردم هزینه زندگی خانواده 5 نفره ما را تأمین می کرد. اگرچه آثار زخم های چکش بر دستان زبرش خودنمایی می کرد اما درآمدش کفاف زندگی ما را نمی داد و زندگی مان به سختی می گذشت با این وجود پدرم همه تلاشش را به کار می برد تا نان حلالی بر سفره خانواده اش بگذارد و ما را تشویق می کرد فقط ادامه تحصیل بدهیم تا روزی به ما افتخار کند.

من هم در همین شرایط درس می خواندم و همواره به وجود پدر زحمتکشم افتخار می کردم اما پس از آن که دیپلم گرفتم نتوانستم در دانشگاه دولتی پذیرفته شوم از سوی دیگر هم می دانستم پدرم توان پرداخت شهریه های سنگین دانشگاه های دیگر را ندارد به همین دلیل در حالی از ادامه تحصیل منصرف شدم که با «برات» آشنا شده بودم. او شاگرد پدرم بود و من به بهانه های مختلف او را می دیدم. پس از آن که مدتی به طور پنهانی با یکدیگر در ارتباط بودیم روزی «برات» مرا خواستگاری کرد اما پدرم به هیچ وجه از شخصیت اخلاقی و خانوادگی «برات» راضی نبود. پدرم خیلی مرا نصیحت کرد که دست از این ارتباط نامشروع بردارم و به خدا توکل کنم اما من درگیر هوس های جوانی شده بودم و تنها راه سعادتم را در ازدواج با برات می دیدم.

مخالفت شدید پدرم موجب شد تا فریب حرف های عاشقانه برات را بخورم و در تصمیم برای فرار از خانه، او را همراهی کنم این گونه بود که من و برات با فرار از خانه پدرم را مجبور کردیم با ازدواج ما موافقت کند اما هنوز چند ماه از این عشق دیوانه وار نگذشته بود که آرام آرام چشمانم باز شد و توانستم عیب هایی که پدرم به او نسبت می داد را ببینم. همسرم دیروقت به خانه باز می‌گشت و با زنان دیگری ارتباط داشت. حتی مدتی بعد متوجه اعتیادش شدم ولی نمی توانستم به خانواده ام چیزی بگویم او بیکار شده بود و نمی توانست هزینه های زندگی را تأمین کند. به خاطر اشتباهات مکررم در زندگی روی بازگشت نزد پدرم را نداشتم و از سوی دیگر هم نمی توانستم کتک کاری های او را در حالی که باردار هستم تحمل کنم! این بود که با شرمندگی از پدرم کمک خواستم اما ای کاش...

وبگردی