اختصاصی
تلخ ترین سرنوشت برای مرد زن مرده! / بچه هایش از خانه بیرون انداختند
رکنا: مردی بعد از مرگ همسرش به سرنوشت تلخی گرفتار شد .
حاج آقا مرتضی نام پیرمردی است که بعد از مرگ همسرش روزهای تنهایی را تجربه می کند.یک روز شال و کلاه می کند و به اصرار پسرش برای چند روزی مهمان خانه پسر و دخترش می شود.در این سفر اتفاقاتی رخ می دهد ...
به گزارش رکنا ، بعد از مدتها مریضی و کنج بیمارستان و خانه بستری شدن، راضیهخانم، زن سرشناس و مؤمن محله، مرحوم شد و حاجآقا مرتضی را با کوهی از مشکلات تنها گذاشت و حالا بعد از مدتها که از فوت آن مرحومه میگذشت،رضا پسرش اصرار داشت که او را برای مدتی به تهران بیاورد. ولی پیرمرد قبول نمیکرد:«نه رضا جان، بذار اینجا با خاطرات مادرت تنها باشم.من حوصله دود و سروصدای تهران را ندارم.»، ولی آقا رضا آنقدر اصرار کرد تا پیرمرد راهی تهران شد.
پدر توی راهپلهها بود که آقا رضا با عجله بالا آمد و به سراغ زنش پروانهخانم رفت. او در آشپزخانه بود. با دیدن رضا جلو آمد و پرسید: «سلام رضا، چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟»
رضا او را کناری کشید و آهسته گفت:«ببین پروانه یک خواهش ازت داشتم. میدونی وقتی من رفتم شهرستان دیدم بنده خدا تنهاست حالا... آوردمش تهران. یه چند روز ... تورو خدا سروصدا و اوقات تلخی نکنیها.»
پروانه سبدی را که در دست داشت با عصبانیت به طرفی پرت کرد و از او دور شد: «رفتی باباتو آوردی؟ کم کلفتی تو و بچههاترو میکنم حالا یک قوز بالای قوز هم آوردی؟! چرا اینجا آوردی؟ببرش پیش اون یکی دخترش که توی تهرونه...»
ـ «تو رو خدا اینقدر سروصدا نکن. میشنوه... فقط یک چند روز ... فقط یک چند روز مهمونه... بعد خودم میبرمش پیش فاطمه، خواهرم.»
پیرمرد در حالی که دستی به زانو و دستی دیگر به نردههای پله داشت، بالا آمد: «یاا... یا ا... جواد جون... نوه گلم... کجایی؟ .... بابابزرگ اومده.»
پروانه از داخل آشپزخانه سرک کشید: «سلام بابا».
جواد به طرف پدربزرگ دوید و در آغوش او جای گرفت: «سلام بابابزرگ جونم... برام چی آوردی؟»
«قربون نوه گلم برم. بیا ببینم بابابزرگت چی آورده؟»
داخل اتاق شد و کناری نشست و به پشتی تکیه داد. جواد روی زانویش نشست. پیرمرد ساکدستیاش را باز کرد: «ببین جواد جون برات گردو و فندق آوردم. دوست داری؟ اینها مال باغ خودمونهها...»
پروانه صداش را بلند کرد: «رضا ... رضا... جوادرو بیار اینجا بهش غذا بدم. هلههوله مریضش میکنه.»
رضا جواد را بغل کرد و به آشپزخانه برد و گفت: «بیزحمت یک استکان چایی بیار. گلومون خشک شد.»
پیرمرد تا صبح نتوانست بخوابد. سرفه لحظهای امانش نمیداد. سرفه باعث بیداری جواد که در کنار پدربزرگ خوابیده بود، شد. به گریه افتاد. پروانهخانم با بیحوصلگی غرید: «خدایا چه گرفتاری شدیم. نصف شبی چه عذابی باید بکشیم.»
رضا بالای سر پدر آمد: «چی شده بابا؟»
ـ «نمیدونم. بدنم داره میسوزه. قلبم بدجوری تیر میکشه.»
رضا دستی به پیشانی پدر کشید. تنش داغ بود: «مگر بعد از شام دواتو نخوردی؟»
پیرمرد لحاف را جلو دهانش گرفت و سرفه کرد تا صدای آن نپیچد.
رضا گفت: «هوا روشن شد،میبرمت پیش یک دکتر دیگه. فکر میکنم از فشارخونت باشه.»
صدای پروانه از توی اتاق بلند شد: «رضا ... رضا... بیا ببین این بچه چه مرگشه. آروم نمیگیره.» و رضا رفت.
صبح با بالا آمدن خورشید از پشت ساختمانهای قد و نیم قد، از خانه خارج شدند. پیرمرد تا حالا این همه جمعیت ندیده بود. همه توی هم وول میخوردند و بوقهای گوشخراش بر اعصابش سوهان روح و اعصاب شده بود.
ماشینی جلو پایشان ترمز کرد و تا دم در مطب دکتر،راننده یکریز حرف میزد. سفره دلش را باز کرد. از اجارهخانه، گرانی لوازم و ... میگفت. پیرمرد متعجب از این همه مشکلات...
دکتر برایش توضیح داد: «ببین پدرجان. این شهر یک زندگی صنعتی داره... و متفاوت با زندگی روستاست. اونجا محبت و صفا هست. اینجا دوز و کلک. اینجا اعصاب ها داغون است و مشکلات روحی هست. خوش به حال شما که در آب و هوای تمیز هستید. حالا هم فقط باید استراحت کنی. حرص و جوش نخوری.»
ـ «آقای دکتر، الان هم نمیخواستم بیام تهران. پسرم اصرار کرد. میدونی زنم عمرشو داده به شما. یک پسر دارم و دو تا دختر. یکیشون تو شهرستانه، اخلاق شوهرش تنده. تنهایی غم بزرگیه...»
رضا با حرکت چشم به پدر اشاره کرد: «بسه دیگه بابا...»
توی اتاق که نشست نفس راحتی کشید: «رضا جان، بابا، تو رو هم به زحمت انداختم. راستی رضا به خواهرت زهرا خبر دادی اومدم تهران؟»
رضا سرش را تکان داد: «توی این ولایت غریب، بیشتر به خواهرت سر بزن. اون دختر مهربان و دلسوز منه. از اول هم غم و غصهخور من بود.»
رضا جواد را که با داروها ور میرفت به اتاقی دیگر برد. پروانه داشت غر میزد: «پیرمرد بیملاحظه، کنار سفره و توی خونه ما نشسته اونوقت داره از اون خانوم تعریف میکنه که، دلسوزه... غصه خوره... خوبهوا...»
رضا جلو دوید گفت: «هیس! ساکت. چی میگی پروانه. به تو چه ربطی داره؟ کنار سفره پسرش نشسته . بس کن دیگه زن!»
«راست میگی. به تو که زحمتی نیست. من بدبخت باید از دست درد و پادرد شبها آروم و قرار نداشته باشم. هر کسی بهم میرسه میگه چهقدر پیر و شکسته شدی. پروانه... واسه اینه که دارم کلفتی شماها رو میکنم. دیگه نمیتونم. بسه دیگه. ببر پیش همان تحفهاش. جواد که کنارش ایستاده بود از چهره خشمگین و عصبی مادر ترسید،به زمین افتاد و گریه کرد.»
پروانه داد زد: «کوفت...»
رضا جواد را بغل کرد تا بیرون برود. پدر را دید که از اتاقش بیرون آمده بود: «رضاجان میخوام برم دستشویی...»
گویا پیرمرد تا صبح نخوابیده، چمباتمه زده و نشسته بود: «چی شده بابا؟ دیشب راحت نخوابیدی؟»
پیرمرد جوابی نداد. عینکش را به چشم زد. کلاهش را بر سر گذاشت و برخاست. کنار پنجره رفت. خورشید بالا آمده بود و رشتههایی از انوار طلایاش از گوشه و کنار آپارتمانها سرک میکشید. قلبش گرفته بود. نمیدانست چرا؟ولی حس عجیبی داشت. توی حیاط درخت نارنج تنها، گوشهای لمیده بود و تنها شاخههایش باقی مانده و برگهایش زرد شده و ریخته بودند. به رضا گفت:«ساک من کجاست؟ بردار بیا... دلم هوای زهرا را کرده.»
رضا اول کمی ناراحت شد،ولی وقتی به یاد غرغر پروانه افتاد رفت تا ساک را بیاورد. ولی بعد پشیمان شد. برگشت و گفت: «حالا کجا میخوای بری. منو پروانه دوست داریم که شما...»
پدر نگاهش کرد و رضا از دروغش خجالت کشید.
زنگ در حیاط را که زد، زهرا خودش دم در آمد. چادرش را به کمر بسته و آستینهایش را بالا زده بود. با دیدن رضا لبخند زد و گفت: «سلام داداش. خوش اومدی!»
سلام زهرا... بابارو آوردم. سرکوچه است. آروم آروم داره میآد.»
زهرا سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد. لبخند روی لبانش ماسید: «خب، میبردی پیش خودتون بعد میآوردین. آخه میدونین اسمالآقا تصادف کرده... یه موتوری بهش زده... چند روزی پای تنور نانوایی نرفته. توی خونهست. میترسم.»
پدر از راه رسید: «سلام زهرا جان... زهرا دختر گل بابا».
زهرا پیش رفت و یکدیگر را بوسیدند: «خوبی بابا. خوش اومدی. بفرمایید تو!»
و بعد رو کرد به رضا: «داداش بیا تو. یک استکان چایی بخور... بفرما!»
«خیلی ممنون. فقط مراقب بابا باش. از قول من به اسمالآقا سلام برسون».
پیرمرد که داخل شد، بچهها نرگس و احمد و محمد به طرفش دویدند. آنها را در آغوش گرفت و بوسید. اسمالآقا کنج خانه دراز کشیده بود. پیرمرد به کنارش رفت: «اسمالآقا چی شده؟ خدا بد نده!»
و اسمالآقا بیحوصله جواب داد: «هیچی بابا، چیزی نشده. چطوری؟ حالت خوبه؟»
زهرا با سینی چای وارد شد: «خوش اومدی بابا... دلم براتون تنگ شده بود. راستش به دلم افتاده بود که شما اومدین تهران.» پیرمرد دستمالی را که گردو و فندق در آن باقی مانده بود باز کرد بچهها دورش حلقه زدند و سروصدا کردند.
اسمالآقا غرید: «آروم بگیرید. بتمرگید...»
پیرمرد دستی به سروکله بچهها کشید: «بچهها آروم باشین. بابا حالش خوب نیس.»
اسمالآقا برخاست و از اتاق خارج شد.
زهرا را صدا کرد. اسمالآقا توی حیاط دستش را میشست. گفت: «ببین چی میگم زهرا. میبینی که دستم معیوب شده نمیتونم برم پای تنور. الان هم داریم با قرض و قوله اموراتمان را میگذرونیم. سعی کن باباتو زودتر راهش بندازی بره.»
زهرا با تعجب گفت: «بره؟ کجا بره. اومده خونهدخترش باید ازش نگهداری کنم.»
اسمالآقا نگاه تندی به او انداخت و حرفش را قطع کرد: «من چرا باید این پیرمرد هافهافوی زهوار دررفته را نگهدارم. اون پسر بیغیرتش چرا آورده اینجا؟ مرد نیست حیف سبیل! پروانهخانم بدجوری زبونش رو بسته!»
زهرا گفت: «بیخودی چرند نگو. خجالت بکش مرد!»
اسمالآقا نگاهی به سرتاپای زهرا انداخت گفت: «چیه. گویا کبودی تنت رفته . هان... برو گمشو. وگرنه بلند میشمها.»
و از آن روز بهانهگیریهای اسمالآقا شروع شد. زهرا برای اینکه او بهانه پیدا نکنه همه چیز را برایش مهیا میکرد. به محض اینکه مینشست سینی استکان چای را جلویش میگذاشت. هر وقت اسمالآقا دست و صورت میشست،زهرا سریع حوله را به دستش میداد.
ولی با همه این قضایا،اسمالآقا یک روز سر سفره ناهار بشقاب برنج را آنقدر زیر و رو کرد تا بالاخره آنچه که دنبالش بود،پیدا کرد و به طرف زهرا انداخت و بعد داد کشید: «این چیه خانوم؟تا کی باید اینجور آتوآشغالها رو توی غذا ببینم؟ یک دفعه سنگه،یک دفعه فضله موش، یک...»
زهرا مظلومانه جواب داد: «خوب چیکار کنم؟ پیش میآد دیگه!»
«چرا اصلاً باید پیش بیاد؟مگه کوری. حواست کجاست؟»
زهرا نگاه به پدر و اسمالآقا کرد تا شاید اسمالآقا کوتاه بیاد. بچهها با ترس به پدر نگاه میکردند.
اسمالآقا با عصبانیت بشقاب غذا را توی سفره خالی کرد و محکم بشقابها را به هم زد و از اتاق خارج شد.
تا کی باید از دست تو عذاب بکشم. پس چی تو اون خونه خراب شده یادت دادن.
زهرا پشت سرش رفت داخل اتاق شد و گفت: «حالا بیا چیزی دیگه برات درست کنم: بخور،خوب نیست سر سفره بلند بشی. بابا، پیرمرد نشسته منتظرته!»
اسمالآقا گفت: «ول کن بابا تو هم با اون بابات. پسر بیعرضهاش از ترس زنش نتونسته نگهش داره، آورده سربار من بدبخت کرده. خودم به زور شکم این واموندهها را سیر میکنم!»
زهرا جلو رفت و در اتاق را بست تا سروصدای اسمالآقا بیرون نره: «بس کن مرد. خوبیت نداره . خجالت بکش!»
«من خجالت بکشم. اومده سر سفره من نشسته بیحیا!؟»
«چرا فحش و ناسزا میدی؟ صداتو پایین بیار.آبروم پیش پدرم رفت. چهقدر تو بیچشم و ...»
اسمالآقا بلند شد و به طرف زهرا هجوم آورد. چند ضربه به سروکلهاش زد. زهرا جیغ بلندی کشید.
پدر و بچهها سراسیمه وارد اتاق شدند. پدر جلو دوید و خواست مانع شود. اسمالآقا داد کشیده: «حاجآقا برو کنار... برو کنار بذار ادبش کنم!»
زهرا گوشهای مچاله شده بود و و بچهها دورش حلقه زده بودند. نرگس گریه میکرد و احمد پسر بزرگ با خشم نگاه به پدر میکرد. اسمالآقا از اتاق خارج شد.
آن روز صبح زود، زهرا برای صبحانه هرچه پدرش را صدا کرد جوابی نشنید. نگران شد و به اتاقش رفت. هیچکس نبود. پدر رفته بود. زهرا با دستپاچگی به طرف اسمالآقا که خوابیده بود،دوید: «اسمالآقا ... پاشو... پاشو... بابام رفته.»
اسمالآقا یک لحظه چشمش را باز کرد و به طرف دیگر غلتید: «ولم کن. بذار بخوابم.»
زهرا چادرش را سر کرد به کوچه دوید. دستپاچه و نگران،نگاهی به اطراف کرد. قلبش به تندی میزد. زن همسایه «اقدس خانم» با شیشه شیر از روبرو میآمد.
«پدرمو ندیدی؟»
اقدس خانم سرش را تکان داد و زیر لب آهسته گفت: «بیچاره پیرمرد!»
ناله اتوبوس در پیچ و خم جاده میپیچید وحاج مرتضی داخل صندلی مچاله شده به بیرون خیره شده بود. دلش گرفته بود. به یاد راضیه، زنش افتاد. بغض گلویش را گرفته بود. «چته حاجی مرتضی؟ دلت گرفته؟ تو که همیشه منو دلداری میدادی. میدونم دلت برام تنگ شده. اما من هم غصه تو رو میخورم. نگران تو هستم. حاجی، حاجی ببین من اینجا هستم . یک بهشت کوچکه.. درست عین همون روزهای اول زندگیمون... میخوای بیای پیش من... من رفتم و دلم پیش توست. میآیی حاجی؟»
اشک پهنای صورتش را گرفت. دستمالش را در آورد. فندق وگردو هنوز توی دستمالش بود.
نویسنده: غلامحسین خلیلی خشکچالی. آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
عکس تزئینی است
ارسال نظر