دردسر خوردن قرص های نازایی و زندگی در کنار هوو در یک ساختمان + جزییات

به گزارش رکنا، زن 52 ساله با بیان این مطلب به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در خانواده ای 9 نفره به دنیا آمدم و تنها یک برادر داشتم، اما جمع خانوادگی ما بسیار صمیمانه بود. پدرم نیز که 10 سال قبل از دنیا رفت در دادگستری کار می کرد و به تحصیل فرزندانش اهمیت می داد. با وجود این، من در کلاس سوم راهنمایی درس می خواندم که روزی متوجه نگاه های پسر دایی ام شدم. آن زمان هنوز جنگ ایران و عراق مهم ترین موضوع روز کشور بود و همه جوانان برای دفاع از خاک و ناموس وطن عازم جبهه می شدند.

«محمدعلی» هم چند بار از جبهه به مرخصی آمده بود و هر بار که او برای خداحافظی به منزل ما می آمد قلبم از تپش می افتاد و به آرامی اشک می ریختم، ولی آن زمان این صحنه ها بسیار عادی بود و خیلی از افراد فامیل در جبهه بودند. خلاصه جنگ به پایان رسید و «محمدعلی» هم که در کمیته انقلاب اسلامی استخدام شده بود از من خواستگاری کرد و بدین ترتیب زندگی عاشقانه ما شروع شد. بعد از تشکیل نیروی انتظامی، همسرم نیز به شهرهای مختلف منتقل می شد و من هم که نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم به همراه او به شهرهای دیگر می رفتم به همین دلیل نمی خواستم باردار شوم چرا که می ترسیدم در این شهرهای غریب نتوانم به خوبی از عهده مراقبت یا تربیت فرزندانم بربیایم ،همواره از داروهای ضد بارداری استفاده می کردم تا به مشهد بازگردیم و بعد صاحب فرزند شویم، اما زمانی که بعد از چند سال به مشهد بازگشتیم من دیگر باردار نشدم و پزشکان دلیل آن را استفاده زیاد از قرص های ضدبارداری دانستند.

نزد پزشکان زیادی رفتیم، اما درمان ها نتیجه نداد و آرزو و حسرت بچه دار شدن در دلم ماند. هرکسی نظری می داد و راهی پیشنهاد می کرد، ولی هیچ فایده ای نداشت. در همین روزها بود که خواهر کوچک ترم با برادر «محمدعلی» ازدواج کرد و همه فامیل از این موضوع بسیار خوشحال بودند. من و «محمدعلی» هم به شهر دیگری رفتیم. آن جا قبلا همسایه ای داشتیم که 5 فرزند داشت و همسرش از دنیا رفته بود. قرار گذاشتیم «محمدعلی» آن زن را به عقد موقت خودش درآورد و تا زمانی که او فرزندش را به دنیا بیاورد در همان شهر بمانیم و بعد با فرزند به مشهد برگردیم و او را به عنوان فرزند خودمان به اطرافیان معرفی کنیم، اما هنوز نقشه ما به مرحله اجرا نرسیده بود که ناگهان اختلافات شدید خانوادگی بین خواهرم و برادر «محمدعلی» آغاز شد و آن ها از هم طلاق گرفتند.

این جدایی تاثیر وحشتناکی بر زندگی ما گذاشت چرا که خانواده ها اصرار داشتند من و «محمدعلی» هم باید از یکدیگر جدا شویم، ولی من عاشق همسرم بودم و نمی توانستم حتی لحظه ای جدایی او را تحمل کنم. با وجود این، حرف ها و دخالت ها تاثیر خودش را در زندگی ما گذاشت و «محمدعلی» به بهانه ماموریت از خانه رفت، از سوی دیگر من خوب می دانستم که شوهرم تحت تاثیر حرف های خانواده اش قصد ازدواج مجدد دارد، ولی به روی خودم نمی آوردم. چند ماه گذشت و «محمدعلی» به بهانه های مختلف نزد هوویم می رفت که پنهانی با او ازدواج کرده بود. بالاخره همسرم ماجرای ازدواجش را آشکار کرد و به من گفت: مانند همان نقشه قبلی بعد از به دنیا آمدن فرزند، او را طلاق می دهد. یک سال بعد پسر هوویم به دنیا آمد و من خیلی از این موضوع خوشحال بودم. حالا دیگر همه فامیل ماجرای تجدید فراش همسرم را می دانستند و «محمدعلی» هم ساختمانی دو طبقه ساخت تا هرکدام از ما به طور جداگانه زندگی کنیم چرا که دعواها و درگیری های من و هوویم شروع شده بود. او دومین فرزندش را باردار بود و «محمدعلی» نمی توانست دیگر «فرزانه» را طلاق بدهد! از سوی دیگر هم «احمد» (پسر هوویم) همواره نزد من بود چرا که «فرزانه» نمی توانست از هر دو فرزندش مراقبت کند! من هم که همچنان به شوهرم علاقه مند بودم «احمد» را مانند پسر خودم دوست داشتم او هم مرا «خاله» صدا می زد و از کنارم دور نمی شد. در عین حال، همه نقشه های من نقش بر آب شد و «فرزانه» 4 فرزند به دنیا آورد و دیگر همسرم نتوانست او را طلاق بدهد! «احمد» هم در 19 سالگی با دختر خاله اش ازدواج کرد، ولی حدود یک ماه بعد و در دوران نامزدی او را طلاق داد و به خدمت سربازی رفت. اکنون نیز همان کشمکش ها و درگیری های خانوادگی بین من و هوویم همچنان ادامه دارد به طوری که هیچ روز شادی را در زندگی نداریم و مدام با عصبانیت و پرخاشگری روزگارمان می گذرد، اما وقتی به گذشته می نگرم تاسف می خورم که چرا از همان روز اول آغاز زندگی مشترکم با «محمدعلی» از قرص های ضد بارداری استفاده کردم و این گونه زندگی ام را به تلخی و بدبختی گره زدم...

به دستور سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) بررسی های مشاوره ای و روان شناختی درباره این ماجرا، توسط مشاوران زبده در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.