سرگذشت دردناک دختر ورزشکار مواد فروش !

به گزارش رکنا، دختر ۱۹ساله ای که به اتهام فروش موادمخدر در یکی از پارک های مشهد دستگیر شده بود، درباره سرگذشت  عبرت آموز خود به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت:پدرم کارمند یکی از شرکت های دولتی حمل ونقل ریلی بود و مادرم نیز در خانه با خیاطی و گلدوزی و حتی شیرینی پزی به اقتصاد خانواده کمک می کرد اما من هیچ وقت علاقه ای به آموختن هنرهای مادرم نداشتم، به همین خاطر تصمیم گرفتم به فعالیت در رشته ورزشی هندبال بپردازم و به عنوان مربی مشغول کار شوم.

این گونه بود که در یک باشگاه ورزشی ثبت نام کردم و سخت برای رسیدن به آرزویم به تمرینات ادامه می دادم. در باشگاه با دختری بذله گو و شوخ طبع آشنا شدم که مورد احترام و علاقه بسیاری از همکلاسی هایم بود. ارتباط صمیمی و رفاقت بین من و «بهناز»هر روز بیشتر می شد به طوری که بدون او اصلا نمی توانستم در باشگاه تمرین کنم. 

«بهناز»هم مانند من در سال آخردبیرستان تحصیل می کرد و احساس تنهایی را در وجود من کاملا از بین برده بود. حالا دیگر همه اوقاتم را در کنار او می گذراندم و خوشی ها و تلخی های روزگارم را با «بهناز» تقسیم می کردم. چند ماه از این رفاقت صمیمانه گذشته بود که روزی «بهناز»مرا با دوستان دیگرش آشنا کرد.

آن روز یک قرار دوستانه با ۵ دختر دیگر در یک کافه سنتی گذاشته بودیم که دوستان «بهناز» هم در قلب من جای گرفتند چرا که آن ها هم در شوخ طبعی دست کمی از «بهناز»نداشتند و حوصله ام در کنار آن ها سر نمی رفت. وقتی از کافه بیرون آمدیم دیگر از دوستی دو نفره خارج شده بودیم حالا یک گروه دختر با هیجان و شوخ بودیم که شهر را زیر پایمان می گذاشتیم. به همه مکان های تفریحی سرمی زدیم و روزهای زیبایی را سپری می کردیم تا این که یک شب قرارشد باغ ویلایی را به مدت یک شبانه روز در منطقه تفریحی شاندیز اجاره کنیم و کنار یکدیگر خوش بگذرانیم. اگرچه خانواده ام کاملا مخالف این برنامه بودند ولی با اصرارهای من و «بهناز» بالاخره پذیرفتند و این گونه ما دریک دور همی دوستانه به بازی جرئت و حقیقت پرداختیم.

یکی از بچه ها که جرئت را انتخاب کرده بود باید در تاریکی شب درون آب سرد استخر می پرید و ما هم فقط می خندیدیم! دیگری هم باید پیامی را که ما برایش می نوشتیم به همه مخاطبان تلفن همراهش ارسال می کرد. در این میان وقتی نوبت به من رسید باید برلبه دیوار پشت بام می نشستم و پاهایم را رو به زمین دراز می کردم ولی از ارتفاع به شدت می ترسیدم و به همین دلیل اصرار کردم تا مجازات مرا عوض کنند. در این میان یکی از دختران مقداری «گل» از کیفش بیرون آورد و گفت:بیا کمی «گل»بکش تا ببینیم چه حالی می شوی؟ من هم که خیلی کنجکاو بودم پذیرفتم ولی بعد از آن که احساس کردم سرخوشی زودگذری به من دست داد، روز بعد هم به «فرخنده»زنگ زدم و با او در منزل مجردی اش «گل»مصرف کردم. 

«فرخنده»هم در سال آخر مقطع کاردانی دانشگاه تحصیل می کرد و بدین ترتیب معاشرت من با او برای مصرف «گل»ادامه یافت  تا این که چندماه بعد هنگامی که من دیگر به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده بودم تحصیلات فرخنده هم به پایان رسید و او به شهرستان بازگشت. حالا دیگر برای تهیه مواد و مکان مصرف دچار مشکل شده بودم که در جست وجوی مواد مخدر وارد پارک شدم و یک فروشنده «گل» را پیدا کردم. اما او از من خواست در برابر تامین مواد مصرفی ام برایش «گل»بفروشم! این بود که به خاطر نیاز مالی، به فروش مواد افیونی رو آوردم و یک ماه بعد هم توسط نیروهای گشت کلانتری رسالت در پارک دستگیر شدم اما ای کاش ...

 بامعرفی این دختر جوان به مراجع قضایی، اقدامات قانونی نیز با دستور سرهنگ مجتبی حسین زاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد)برای رهایی این دختر از دام مواد افیونی آغاز شد.

  ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 

 

وبگردی