پدرم رهایمان کرد اما من عاشقانه دوستش دارم / این پسر جوان درگیر دزدی های پدرش شد

به گزارش رکنا، به اتهام سرقت دستگیرش کرده بودند. با آن که سر و وضع ژولیده‌ و قیافه ی تابلویی داشت، می‌گفت به موادمخدر اعتیاد ندارد.

مردی جوان برای پی گیری کار او به کلانتری آمده بود.

چون در حال ارتکاب سرقت دستگیرش کرده بودند مرد جوان با خواهش و التماس از شاکی پرونده می‌خواست رضایت بگیرد.

مرد جوان برگشت و روی صندلی راهروی کلانتری کنار مرد میان سال نشست.

آرام گفت: بابا جان، قول ندادی هر موقع پول خواستی به خودم بگویی؟

مرد میانسال اخمی کرد و گفت: به جای این حرف های اضافی، رضایتش را بگیر و زودتر از اینجا برویم، حوصله دردسر ندارم.

در این لحظه مردی با کت و شلوار قهوه ای رنگ وارد کلانتری شد. او سوئیچ خودرو را به مرد جوان داد و گفت: دیدم دیر کردی هر موقع کار شما تمام شد به خانه برگرد، من تاکسی گرفتم و خودم می‌روم.

مرد جوان بلند شد و گفت:  بابا جان من خودم می‌رفتم، این طوری سخت تان نباشد هوا گرم است.

موضوع جالب شد. کدام یک از این دو نفر، پدر مرد جوان بودند؟

 مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری گفت: سال‌ها قبل من کودکی خردسال بودم که مادرم به خاطر اعتیاد پدرم و رفت و آمد دوستان لاابالی اش به خانه ما، طلاق گرفت.

بعد از جدایی مادرم اوضاع زندگی ما خیلی بی‌ریخت شد. پدرم تا جایی که توانست پشت سر مادرم حرف‌های ناجور زد. خانواده اش هم کم نیاوردند و تهمت های ناروا می زدند.

 پدربزرگ و مادربزرگ هم که روزهای اول می‌گفتند مثل کوه پشت سرمان هستند خیلی زود نق و نوق هایشان شروع شد.

مادرم روزها سر کار می‌رفت وشب‌ها، من شاهد گریه‌های آرام و پنهانی‌اش بودم.

گاهی با همان زبان کودکانه‌ام می‌خواستم دلداری‌اش بدهم. هیچ وقت یادم نمی‌رود همیشه می‌گفت: مادر جان ما خدا را داریم، پس با خدا باش.

این گفته مادرم به من ثابت شد چون در بدترین وضعیت زندگی که روزگارمان سخت شده بود، برایش خواستگاری آمد.

یک زن مطلقه که هیچ پشت و پناهی نداشت با هزار امید و آرزو دل به مردی داد که آمده بود فرشته نجات مان باشد.

مادرم ازدواج کرد. پدربزرگم نگران بود مبادا ناپدری ام اذیتم کند، برای همین می‌گفت ما خودمان بچه را نگه می‌داریم.

همسر مادرم  اجازه نداد می‌گفت وجود این بچه به زندگی ما خیر و برکت می دهد. چه طور دل تان می‌آید این حرف را بزنید.

سرتان را درد نیاورم من و مادرم زیر سایه این مرد بزرگ بهترین روزهای زندگی مان را تا این لحظه تجربه کرده‌ایم.

یک خواهر و برادر هم دارم. شرم می‌کنم بگویم ناپدری ام، با افتخار می‌گویم پدرم بین من و آن ها نه تنها هیچ فرقی نگذاشته بلکه وابستگی عاطفی شدیدی با هم داریم.

 شاید باور نکنید دوران سربازی دلتنگی و دوری از این پدر مهربان عذابم می‌داد.

از سربازی آمدم، برایم کار و کاسبی راه انداخت و با دختر یکی از اقوام شان ازدواج کردم.

من امروز خودم پدر هستم و می‌فهمم حس پدری یعنی چه.

مرد جوان اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: حاضرم جانم را فدایش کنم کاش از جان عزیزتر سرمایه‌ای داشتم به این مرد مهربان و پدر عزیزتر از همه وجودم هدیه می‌دادم،

من دست بوس او و مادرم  هستم و همیشه این حرف مادرم را تکرار می‌کنم: ما خدا را داریم، پس با خدا باش و پادشاهی کن.

مرد جوان نفس عمیقی کشید و افزود: در تمام این سال‌ها از پدر خودم هم غافل نمانده‌ام. او دوبار ازدواج کرده و به شکست خورده است. وضع خوبی ندارد. دلم برایش می‌سوزد. این آتشی بود که خودش به خرمن سرنوشت خودش انداخت.

رفیق بازی، غرور، بلند پروازی و اعتیاد باعث شد راه خطا برود. امروز هم می‌بینیم کارش به اینجا کشیده است.  

من گاهی به او سر می‌زنم. کمکش می‌کنم. از چشم خانواده‌اش هم افتاده است و خانه مادر بزرگ زندگی می کند. دوست ندارم این طوری ببینمش.

 هرچه باشد او هم پدر است و غرور دارد. برای همین هرچه می‌گوید در پاسخش فقط می‌گویم: جانم، چشم.

غلامرضا تدینی راد