سماع در حلقه سندروم داون / نسبت کروموزوم 47 با جذبه عشق
رکنا: نتها که به پرواز درمیآیند، دستها از هم گشوده میشود: «صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق/ نیست فردا گفتن از شرط طریق» اما آنها ابن الوقت به دنیا میآیند؛ کروموزوم 47 نه به رفته میاندیشد، نه به آینده و نیامده. اینجا نمیتوانی به ارتباط سماع و سندروم داون نیندیشی؛ به رهایی از خرد و غلتیدن در آغوش عشق.
«آقای سماع» صدای موزیک را بالا میبرد و دستها را به هم میکوبد: «خب شروع کنیم.» دستهای مهتاب، مهران، رضا، یحیی، سینا، محسن، شهاب، محمد مهدی و حامد از هم گشوده میشود. دستی برای گرفتن حقیقت بالا میرود و دستی آن را به زمین هدیه میدهد: «از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم/ خشک چه داند چه بودتر لللاتر لللا» «به علامتها نگاه کنید!» سرها به سمت انگشتری میچرخد که هرکدام توی دست دارند. «دستها را مثل پرنده ببرید بالا!» خیره به انگشتر شمس بر مدار عالم میچرخند. «حالا آن چیزی که از خداوند هدیه میگیرید به زمین پس دهید.»
کف دست راست رو به آسمان میچرخد و کف دست چپ رو به زمین؛ لحظه حضور فرامیرسد، لحظه بیخبری از دنیا و مافیها. سندروم داون سرتاپا عشق میشود. حامد هردو دست را رو به آسمان میگیرد و تند تند زیر لب با خدا حرف میزند. یک دست برای گرفتن هدیه کم است.
حلقه سماع و جذبه عشق
قرار دیدارمان را در کتابخانه یکی از مجتمعهای شمال شرق تهران میگذاریم. صوفیهای کوچک از پوشیدن لباس مولویون با کلاه بلند و دامن سفید چرخان امتناع میکنند. اصرار هم فایدهای ندارد. سماع را برای لباسش نمیخواهند. قرار نیست پز بدهند یا عکس زیبایی بگیرند. صوفیهای کوچک از همه اینها عاریاند. با این همه عادت دارند امیرحسین حسنینیا مربیشان را که «آقای سماع» صدایش میزنند، با لباس ببینند. زیبایی لباس «آقای سماع» را هم که میبینند باز وسوسه نمیشوند لااقل برای دقایقی هم که شده امتحان کنند؛ حتی به اندازه گرفتن یک عکس.
مهتاب میایستد اما تلو تلو نمیخورد، انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش داشت میچرخید. عقب عقب میآید و روی مبل گوشه سالن مینشیند و با دستهایش ضرب میگیرد. چند دقیقه بعد محسن بیخیال چرخیدن میشود و کنار مهتاب مینشیند. سرش گیج رفته و دلش نمیخواهد ادامه دهد. لحظهای بعد رضا هم که آقای سماع او را رضا خوشتیپ صدا میکند خسته میشود. جمع هنوز میچرخد و زیر لب علامت... علامت میگوید تا یادشان باشد چشم از انگشتر برندارند. این کار کمکشان میکند حالت تهوع نگیرند.
کروموزوم 47 کاری به آداب و محاسبات ندارد و تا جذبه عشق نباشد، قدم از قدم برنمیدارد. اصرار بیفایده است. هروقت دلشان خواست به حلقه سماع برمیگردند و هروقت دلشان خواست مینشینند.
نوبت به ترانه خودشان میرسد؛ آقای سماع میگوید آخرین سروده مرحوم افشین یداللهی است. آرام آرام از جمع جدا میشود، روی صندلی مینشیند، سازش را دست میگیرد و درحالی که بچهها هنوز زیر لب میگویند علامت... علامت... مینوازد و ترانهای میخواند که وصف حال همین بچههاست: «زندگی رو دوست دارم/ حتی اگه شکل آدمای دیگه نیستم» بچهها با لبخند زمزمه میکنند و میچرخند.
آقای سماع میگوید، سماعگرهای عادی، حداقل 6 ماه تمرین نیاز دارند تا بتوانند بیست دقیقه ممتد بچرخند، اما مهران، یحیی، شهاب، حامد و حتی رضا که دوباره به جمع اضافه میشود، همچنان درحال چرخیدن هستند.
هوشی که در کروموزوم 47 پنهان است
مهران 36 ساله از لحاظ هوشی وضعیت خوبی دارد تا حدی که توانسته دیپلم بازیگری بگیرد؛ بازیگر Actor تئاتر خیابانی و حرفهای، قهرمان المپیک در رشته شنا، وزنه برداری، نوازنده تمبک و مسلط به تردد در شهر. یحیی هم دست کمی از او ندارد، تا به حال در کنار هنرمندهای خوبی در چندین فیلم ایفای نقش کرده. سینا 26ساله است؛ دوچرخهسوار، اسکوتر سوار، شناگر و عضو تیم فوتسال سندرومداون. محسن 31 ساله هم عضو همین تیم است، شهاب 29 ساله هم همینطور. شهاب به تردد در شهر هم تسلط کامل دارد. محمد مهدی 21 ساله هم به غیر از اینکه دیپلم رایانه دارد، شناگر و عضو تیم فوتسال سندروم داون است. رضا با اینکه 23 ساله است در آشپزی و کارهای خانه مهارت دارد و البته عضو تیم فوتسال سندروم داون هم هست. حامد 27 سال دارد و عضو تیم فوتسال سندروم داون است و مهتاب 27ساله هم به غیر از مهارت در زبان انگلیسی و هنر Art نقاشی، ورزش Sport ایروبیک را دنبال می کند. همه این مهارتها را که کنار بگذاریم آنها چند ماهی هست که در همین کتابخانه، آداب اجتماعی، مهارتهای زندگی و زبان انگلیسی را با روش نمایش درمانی میآموزند و البته سماع که زندگی آنها را روی ریتم منظمی انداخته است.
من به این بچهها دچارم
نزدیک به یکساعت از سماع گذشته و کم کم وقت پایان تمرین امروز است. چهره بچهها خندانتر از وقتی است که وارد سالن شدم. چرخیدن حالشان را بهتر کرده؛ مهران میگوید: «احساس میکنم یک ساعت با خدا راز و نیاز کردهام.» حامد که حسابی غرق تمرین شده بود، با اینکه امروز دستش درد میکرد، حال اما از درد دستش خبری نیست. رضا دیگر حالت تهوع ندارد و حسابی سرحال آمده. شهاب که دو ماه پیش برادرش را از دست داده و موقع ورود هم روحیهاش خوب نبود، سرحالتر شده. رضا که مدتی بود حال و حوصله حضور در جمع را نداشت دوباره روحیهاش را به دست آورده و خلاصه اینکه آقای سماع بعد از چند ماه که از سفر قونیه برگشته بچهها را خوشحال و پر انرژی میبیند.
از او میپرسم چه شد که بهعنوان یک سماعگر حرفهای سراغ بچههای سندروم داون آمدی؟ میگوید: «سراغشان نیامدم، من به این بچهها گرفتار شدم. با خیلیها سماع کار کردهام اما این بچهها با همه آنها فرق دارند. البته خودشان هم بدون اینکه بدانند بعد از مدتی عاشق سماع میشوند و از این تمرکز لذت میبرند.
فکرش را بکنید این بچهها به خودی خود در لحظه زندگی کردن را بلدند، حالا تمرکز هم که به آن اضافه شود ببینید چه فرشتههایی میشوند. اوایل کار تا دو ماه فقط نگاهشان میکردم و هربار بیشتر شگفتزده میشدم. واقعیت این است که کار ما توی این جهان به دست آوردن نیست، از دست دادن است. باید غرور، دروغ و رفتارهای بد را کنار بگذاریم تا پر بشویم. همان چیزی که توی وجود این بچهها موج میزند. من خیلی چیزها از آنها یاد گرفتهام.»
به اعتقاد حسنی نیا، هدف سماع همان چیزی است که در درون این بچهها میجوشد. برای همین او گرفتارشان شده است: «سماع یک مراقبه بیرحم است؛ چون نمیگذارد جایی بروی و در لحظه میمانی. شبیه به یک نیایش واقعی است که بیریا، پاکیزه و بدون خواسته است. نه به گذشته ربطی دارد نه به آینده، فقط به همان لحظه اختصاص دارد. ما همیشه بهترین کارهای زندگیمان را وقتی انجام میدهیم که تمرکز داشته باشیم. روزی که تمرکزمان بالاست برای ما یک روز خوب است.
روزگاری از چرخیدن بهعنوان نوعی شکنجه Torture استفاده میشد. چنگیز خان برای شکنجه اسرا، چوب نازک و بلندی را داخل زمین فرو میکرد، آنها را به چوب تکیه میداد و دورشان طناب میپیچید و یک سر طناب را هم به اسب میبست. اسب میتاخت و اسرا با سرعت زیاد دور چوب میچرخیدند، به 5 دقیقه نمیرسید که افت شدید فشار خون، کلیههایشان را از کار میانداخت و هزاران مشکل جسمی دیگر تا اینکه بالاخره جانشان را میگرفت. اما همین چرخش وقتی در سماع با تمرکز انجام میشود، باعث میشود مغز به گلبولهای سفید فرمان بدهد در بدن بگردند و مشکل را رفع کنند، درصورتی که هیچ مشکلی به وجود نیامده و فقط فعالیت گلبولهای سفید بدن را به روزرسانی میکند. برای همین است که الان میبینید حامد درد دستش را یادش رفته، شهاب با لحظه ورودش به سالن فرق کرده یا اینکه رضا با اشتیاق به چرخیدن ادامه داد. تعداد زیادی از این بچهها که در مکانهای مختلفی با آنها تمرین کردهام، ندانسته عاشق سماع میشوند.»
این سماعگر و مربی جوان سماع میگوید: «من اصلاً اعتقادی ندارم که به این بچهها درس دادهام، چون من مدام از آنها درس میگیرم. آنها زیباترین شکل از عشق و محبت را به من آموختند. همیشه کسانی که با دلشان پا در مسیری میگذارند حال بهتری دارند، من هم بدون چشمداشت سراغ این بچهها آمدم و حالا حال خیلی خوبی دارم چون با سالمترین آدمهای دنیا کار میکنم. بیاغراق میگویم آنها فرشته هستند و سالمترین دوستانی که میشود روی زمین پیدا کرد. من چیزی ندارم به این بچهها اضافه کنم به قول مولانا «گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی.» اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
سهیلا نوری
ارسال نظر