آتشسوزی با چاشنی محبت / آتش نشان در محاصره آتش بود
حوادث رکنا: یک آتشنشان با آتش بیگانه نیست اما گاهی برخی آتشسوزیها با وسعتی که دارند برای ما آتشنشانها هم عجیب هستند. این حوادث در طول دوران خدمت ممکن است به اندازه انگشتان یک دست هم نرسند اما به خاطر بزرگی آن همیشه در خاطر میمانند، به ویژه وقتی که یک لطف و محبت هم از سوی همکارانت چاشنی آن شود.
سالها قبل، آتشسوزی در انبارهای چوب در منطقه خینعرب، پیش از انجام این اقدامهای پیشگیرانه از سوی آتشنشانی، بسیار گستردهتر از امروز بود و تقریبا هفتهای یک حادثه Incident در این بخش داشتیم. یادم نمیرود مثل همیشه روزی، آتشسوزی در انبارهای چوب به آتشنشانی اعلام شد و ما راهی محل شدیم. اصلا به دلیل حضور زیادی که در این منطقه داشتیم، آدرس و مسیر حرکت را حفظ بودیم و با نشانی دود به راحتی به محل میرسیدیم.
آن روز یک جای کار لنگ میزد، در میانه راه این را متوجه شدیم. یادم هست که از همکارم پرسیدم: «مطمئنی که فقط یک انبار چوب آتش گرفته است؟ این همه هیاهو از آن سوی بیسیم پس برای چیست؟» همکارم نیز جوابی نداشت.
وقتی به نزدیکی منطقه رسیدیم با دیدن حجمی انبوه از دودی سیاهرنگ سیال بر روی آسمان، متوجه اهمیت موضوع شدیم و آنجا بود که متوجه شدیم با آتشی لجامگسیخته رو به رو ییم که وسعت آن به اندازه مساحت ٨چوببری بود. لحظهای که به محل رسیدیم با آتشی گسترده که از هر سوراخی بیرون میزد مواجه شدیم. حجم آتش و هرم گرما به نحوی بود که شهروندان کنجکاو هم یارای مقاومت در برابر آن را نداشتند و دور از منطقه آتش به تماشا ایستاده بودند.
با دستور فرمانده، عملیات اطفای حریق آغاز شد و پس از گشودن در این انبارها با شلنگهای پرفشار آب به جنگ آتش رفتیم. هرچه جلوتر میرفتیم نمیتوانستیم به کانون حریق نزدیک شویم و تا آتش در کانون حریق مهار نمیشد، خاموشکردن آتش غیرممکن بود.
باید اقدامی انجام میدادیم. فرمانده نیز به نوعی آتش به اختیار داده بود. بلافاصله با سپردن پستم به سایر همکاران که تعداد زیادی در محل بودند، جستوجو کردم و درنهایت به پشت دیوار کانون حریق رسیدم. دست به دیوار گذاشتم، دستم از گرمای دیوار سوخت. باید کاری میکردم.
پس از هماهنگی با فرمانده عملیات و همکاری چند آتشنشان به هر سختی بود خود را به بالای دیوار کشاندم و به جنگ آتشسوزی رفتم. هوای پیرامونم آنقدر داغ بود که پوست صورتم گزگز میکرد. اما اهمیتی به آن ندادم و اصلا فرصتی برای توجه به این مسئله نبود. سرگرم خاموشکردن آتش بودم که ناگهان احساس کردم، خیس شدهام.
اول فکر کردم که از شدت عرق است اما بعد از گذشت لحظاتی با چکیدن آب از سر و رویم دیدم که جدی از سر و کولم آب میریزد. به عقب که نگاه کردم متوجه شدم همکارم با شلنگ آب در حال پاشیدن آب روی من است. بعد از گذشت مدتی طولانی که توانستیم این عملیات را تمام کنیم از همکارم علت ماجرا را پرسیدم. با خنده گفت: «آنقدر مشغول کار بودی که متوجه نشدی آتش تا زیرپایت آمده بود و هر لحظه ممکن بود خودت را بسوزاند. اگر آن کار را نمیکردم میسوختی.» این لطف این خاطره برایم ماندگار شد. همکارم به شدت مرا تحتتأثیر قرار داد و...
خاطره از محمد فرجامی آتشنشان بازنشسته مشهدی
سهی دیبا
ارسال نظر