همه چی از اون شب لعنتی شروع شد!
رکنا: داشتم زندگی خودمو می کردم، اعتبار و آبرویی داشتم برای خودم که یه روز... کامران باهام تماس گرفت.
این ماجرا سه سال پیش اتفاق افتاد؛ یه روز خسته و کوفته از سرکار برگشتم خانه. یکی از رفقای قدیمی که همکلاسی دوران نوجوانیام بود باهام تماس گرفت.
با اینکه از حال و اوضاع زندگی و کار و کاسبیاش خبر داشتم و اصلا علاقهای به آشنایی مجدد با او نداشتم، جواب دادم. سراغم رو گرفت و احوال پرسی گرم و گیرایی کردیم و قرار شد، شب برم پیشاش!
آره جناب سروان؛ همه چی از همون شب لعنتی شروع شد. "سعید" جوان 25 سالهای که به اتهام نگهداری بیش از 100 گرم "شیشه" دستگیر شده بود و دستبند به دست، روبروی مامور بازجوی کلانتری مرکزی "سرخه" نشسته بود، به حرفهایش ادامه داد...
کامران... رفیقم رو میگم! از کار و بارم پرسید و منم با گلایه و غرغر، شرایط سخت کار با ماشین رو براش گفتم. متاسفانه از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد و رفاقت من و کامران دوباره شکل گرفت.
رفت و آمدها و تماسهامون به یک ماه هم نکشید که با تعارفهای پی در پی اون، برای اولین بار شیشه مصرف کردم و افتادم توی چاه سیاهی که دیگه نتونستم بیرون بیام! بعد مدتی از روی بیرمقی و بیحالی کارم رو گذاشتم کنار...
خرج و مخارج بسیار زیاد تهیه مواد و گذران زندگی، مجبورم کرد تا با پیشنهاد کامران، موادفروشی کنم. حالا دیگه جزیی از این چرخه پر از سیاهی و تباهی هستم و با فروش شیشه، جوانهای سالم شهر رو گرفتار این منجلاب میکنم تا خودم رو تامین کنم ولی...!!!
قاچاقچی جوان که خاطرات سیاه گذشته رو با آه و حسرت تعریف میکرد، ساعتی پس از تکمیل تحقیقات و معرفی به دادسرا، با همراهی ماموران انتظامی شهرستان "سرخه" روانه زندان شد.
ارسال نظر