به گزارش رکنا، این ها بخشی از اظهارات زن 24ساله ای است که با راهنمایی همسرش وارد اتاق مشاور و مددکاری اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد شد تا از افکار آشفته و کابوس های وحشتناکی رهایی یابد که زندگی اش را به هم ریخته بود.

این زن جوان که مدعی بود بعد از مرگ نوزادش دیگر نمی خواهد زنده بماند، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 18ساله بودم که با «شهروز» ازدواج کردم. همسرم که به تازگی خدمت سربازی اش را به پایان رسانده بود، تلاش می کرد تا زندگی شیرینی را برایم فراهم کند. یک سال بعد زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که همسرم در زمینه خرید و فروش لوازم خانگی و تعمیرات آن فعالیت می کرد.

من و او عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و من هر روز با اشتیاق منتظر رسیدن همسرم به منزل می ماندم تا غذای درون سفره کوچک مان را با هم صرف کنیم. اما آرام آرام نجواها و گفته های آشکار و پنهان اطرافیانمان شروع شد که چرا «نعیمه» باردار نمی شود؟

این حرف ها در حالی برایم زجرآور بود که من و همسرم بارها نزد پزشکان متخصص رفته بودیم تا علت باردار نشدنم را بیابیم. با آن که پزشکان اطمینان داشتند که من به زودی باردار می شوم، ولی با گذشت پنج سال از زندگی مشترکمان هیچ اثری از بارداری نبود و من از این موضوع بسیار ناراحت بودم. فقط اشک هایم همدم من بود و مدام دعا می کردم تا خدا فرزندی به من عنایت کند.

معاشرتم را با بستگانم کمتر کرده بودم تا از نگاه های سرزنش آمیز آن ها فرار کنم. خلاصه یک روز که طبق معمول و با نا امیدی تمام برای گرفتن نتیجه تست بارداری به آزمایشگاه رفته بودم ناگهان ناباورانه و حیرت زده متوجه بارداری ام شدم. ناخودآگاه و از شدت خوشحالی جیغی کشیدم که همه کارکنان آزمایشگاه میخکوب شدند.

نفهمیدم چگونه به خانه رسیدم و به همه اطرافیانم زنگ زدم. برگه آزمایش را به دست گرفتم و پیاده به طرف تعمیرگاه همسرم دویدم، به طوری که نمی توانستم زمانی را برای گرفتن تاکسی صرف کنم. آن روز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.

اشک می ریختم و فریاد می زدم «مادر شدم»! از روز بعد حتی از هزینه های خورد و خوراکم پس انداز می کردم تا برای فرزندم سیسمونی تهیه کنم. بعد از چهار ماه وقتی فهمیدم فرزندم دختر است دیگر انگار همه دنیا مال من بود. انواع عروسک و لباس های رنگارنگ می خریدم و به آغوش می کشیدم. دوران بارداری بهترین لحظات زندگی ام بود که در خاطرم به ثبت رسید.
در این مدت شهروز مانند پروانه ای در اطرافم می چرخید تا من احساس کمبود نکنم. بالاخره شیرین ترین لحظه زندگی ام فرا رسید و دخترم به دنیا آمد. نام او را ستایش گذاشتم تا شکرانه نعمتی باشد که خداوند به من هدیه کرد.

همسرم فروشگاه را تعطیل کرده بود و کنار من به امور خانه داری می پرداخت تا من تنها نباشم. آن قدر خودم را خوشبخت می دیدم که با هیچ جمله ای قابل وصف نیست اما همه این ها 15 روز بیشتر طول نکشید و یک اتفاق، کاخ آرزوهایم را فرو ریخت. 

یک روز صبح وقتی چشمانم را باز کردم فاجعه ای تلخ رخ داده بود. سر دختر کوچکم زیر پتوی سنگین قرار گرفته و او نتوانسته بود به درستی تنفس کند. بلافاصله دخترم را به آغوش کشیدم اما دیگر دیر شده بود. هراسان و با کمک همسرم او را به بیمارستان بردیم ولی با پاسخ پزشکان سیاه پوش شدم و دیگر خودم را نیز یک مرده می دانستم.

زندگی در برابر چشمانم تیره و تار شد تا جایی که خیلی به مرگ می اندیشیدم. خودم را مقصر اصلی این حادثه تلخ می پنداشتم که اگر هنگام شیر دادن به دخترم دقت می کردم و او را در پتوی سنگین نمی پیچیدم، این گونه سوگوار نمی شدم. اکنون فقط با گریه هایم زندگی می کنم و از دیدن عروسک‌ها و لباس های دخترم رنج می برم تا حدی که کابوس های وحشتناک سراغم می آیند. از همه بیزارم و نمی خواهم با هیچ کسی معاشرت کنم و...
شایان ذکر است، پس از انجام مشاوره های مقدماتی برای جمع آوری آثاری که خاطرات ستایش را در ذهن نعیمه زنده می کرد و همچنین آموزش مهارت های خانواده درمانی و ... در دایره مددکاری اجتماعی، این زوج جوان برای بهره مندی از مشاوره‌های روان شناختی به متخصصان روان پزشکی معرفی شدند.
آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی