دختر مشهدی: پدرم در وضعیت بدی مچم را گرفت و آن پسر توانست فرار کند !

زن جوان با اشاره به زندگی مه آلودش می گوید: خانه مان آتشفشان اختلافات بود و پدر و مادرم مدام با هم جنگ می کردند. پدرم با من خیلی بدرفتاری می کرد و برای جبران کمبود مهر و محبت در مسیر مدرسه با یک پسر غریبه آشنا شدم. مدتی یکدیگر را در مسیر مدرسه ملاقات می کردیم تا این که پدرم که مسافرکش بود در خیابان مچم را گرفت و روزگارم تیره و تار شد. پسر غریبه فرار کرد و پدرم من را به خانه برد و کتک جانانه ای زد.

قرار شد شب با مادرم تنبه و حتی داغم کنند و از همه بدتر سر و ابروهایم را بتراشند تا دیگر روی نگاه کردن به کسی را در خیابان نداشته باشم. 13 سال بیشتر نداشتم که از ترس تنبیه خانواده ام با لباس مدرسه پا پرهنه از خانه فرار کردم تا از عذابی که قرار بود بر سرم فرود بیاید در امان بمانم. بی هدف خودم را به حاشیه شهر رساندم و با یک پیرمرد که من را یاد پدربزرگم می انداخت آشنا شدم و به خانه اش رفتم. روز بعد زمان امتحان به مدرسه رفتم و دوباره به خانه پیرمرد برگشتم.

پیرمرد وقتی حال و روزم را دید من را به خانه مان برد و تحویل پدرم داد. شب پدرم کاری با من نداشت اما از نگاه هایش معلوم بود که به شدت از من کینه به دل دارد. سخت گیری های پدرم دو چندان شد و در مسیر مدرسه مرا تحت نظر داشت. این گونه درس خواندن من مدتی ادامه داشت تا این که روزی پسر غریبه را پیدا کردم و با عجله از مدرسه خارج شدم تا با او ملاقات کنم. همین ماجرا باعث شد مدیر مدرسه به من شک کند و یک نفر را برای مراقبت از من بگذارد اما من او را قال گذاشتم و به خانه برادر پسری که به او علاقه داشتم رفتم. از سر کنجکاوی موقع خارج شدن از خانه عکس زن برادر آن پسر را برداشتم.

روز بعد وقتی به مدرسه رفتم مدیر من را خواست و پرسید روز قبل کجا رفتم و من عکس زن غریبه را به او نشان دادم و گفتم پیش دوستم رفته بودم ولی چون سن و سال مان به هم نمی خورد مدیر مدرسه به من شک کرد و گفت باید پیش پدرم برویم و با گرفتن یک آژانس به سوی خانه راه افتادیم. هنوز چند کوچه به خانه مان مانده بود که به دروغ خانه ای را به او نشان دادم و پشت سرش حرکت کردم. در یک لحظه کیف مدرسه ام را انداختم و پا به فرار گذاشتم و پیش پسر مورد علاقه ام رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم اما او از ترس پدرم به من بی محلی کرد و ناپدید شد. از ترس عواقب برخورد پدرم به خانه برنگشتم و با در پیش گرفتن مسیر شهری دیگر خودم را داخل چاه انداختم و حیثیت ام بر باد رفت.

بعد از رسیدن به مقصد مدتی بی هدف در خیابان ها سرگردان بودم تا این که در یک مسافرخانه مشغول به کار شدم. روزی بعد از اتمام کار زمانی که به خیابان رفته بودم در یک کوچه با یک پسر هم سن و سال خودم که سرنوشتی مشابه من داشت آشنا شدم و از سر دلسوزی و بدون این که حتی اسمش را بدانم به خاطر این که زیر باران خیس نشود چادرم را روی او انداختم و سر همین ماجرا ماموران به ما شک کردند و گیر افتادم. بعد از مدتی آزاد شدم و مستقیم به زادگاهم برگشتم و سراغ پسری که با او دوست بودم رفتم اما اثری از او پیدا نکردم. بعد از آن سراغ پسری که در مسیر مشهد با او آشنا شده بودم رفتم و سرنوشتم تغییر کرد. پسر هوس ران با کمک دوستش من را چند روز در خانه زندانی کردند و به شدت مرا مورد آزار و اذیت قرار دادند.

بعد از گذشت چند روز از زندانی شدنم با پیگیری پدرم و با کمک پلیس از چنگال گرگ های درنده خلاص شدم و آن ها به زندان افتادند. خانواده ام که از من ناامید شده بودند به زور مرا به عقد یک مرد کم ذهن درآوردند و بیش از گذشته مورد تمسخر فامیل و دوستان قرار گرفتم. وقتی دیدم پدرم حاضر به جدایی من از مرد کم ذهن نیست از خانه فرار کردم و دوباره به شهری دیگر رفتم. مدتی خانه مردان هوس ران بودم تا حداقل یک سر پناه داشته باشم. بعد از چند ماه زمانی که به شهرم برگشتم در خیابان با خانواده شوهرم برخورد کردم و آن ها به زور من را به خانه بردند و بعد از آن پدرم با زنجیر به جانم افتاد.

از شوهر اولم جدا شدم و مدتی در خانه پدرم زندانی بودم و مدام کتک می خوردم. دوباره در یک فرصت مناسب از روی دیوار فرار کردم و در خیابان با یک مرد مسافرکش که دو برابر من سن داشت آشنا و صیغه او شدم. شوهر دومم به شدت دروغگو بود و با زن های زیادی رابطه داشت. از او صاحب یک دختر و بعد از مدتی جدا شدم. به ناچار بچه را به مادرم سپردم تا مدتی او را نگه دارد اما او به جای پرستاری در نبودم فرزندم را به شوهر دومم داده بود.

شوهر دومم به جای نگهداری از بچه او را در قبال دریافت مبلغی به یک خانواده فروخته بود و با هزار بدبختی شماره تلفن خریدار بچه را پیدا کردم. چند مرتبه فرزندم را از نزدیک دیدم اما بعد از مدتی آن خانواده حاضر نشدند بچه ام را ببینم تا این که از آن ها شکایت کردم و او را پس گرفتم. در مدتی که از بچه ام دور بودم به شدت افسرده و به سمت مصرف مواد صنعتی شیشه و کریستال کشیده و در منجلاب افیون گرفتار شدم.

به خاطر آزار و اذیت های شوهر دومم قصد تلافی داشتم و به جاسازی مواد در خانه اش اقدام کردم که دستم رو شد و به 5 سال زندان محکوم شدم.

بعد از گذراندن 3 سال حبس با تخفیف از زندان آزاد شدم. بعد از مدتی با یک نفر دیگر آشنا شدم و با او ازدواج کردم و از او صاحب یک دختر شدم. شوهر سومم مرا به خاطر مصرف مواد صنعتی تحت فشار قرار می داد و خودش مواد سنتی مصرف می کرد.

یک روز با برداشتن بچه از خانه او فرار کردم و به خانه دوستم رفتم. به ناچار برای امرار معاش بچه ام را برای گدایی با خودم همراه می کردم تا مردم به من کمک کنند و پولی را که از این راه به دست می آوردم با دوستم تقسیم می کردم.

مدتی به این منوال گذشت تا این که از در به دری خسته شدم.

پدرم دوباره من را پیدا کرد و به کمک او به کمپ آمدم تا بعد از پاکی راه درستی را درپیش بگیرم. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 

وبگردی