زن 23 ساله در حالی که تصمیم طلاق یا ادامه زندگی با شرایط وحشتناک، او را در مسیر تردیدی سخت قرار داده بود، با بغض غریبی که در گلو داشت به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: کلاس اول راهنمایی بودم که بنا به آداب و رسوم محلی و با تصمیم بزرگ ترها به خواستگاری پسرعمویم پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم.

ازدواج زود هنگام جزئی از رسوم محلی بود و به همین دلیل من چهار سال دوران نامزدی را گذراندم تا این که در 16 سالگی زندگی مشترک را با همسرم آغاز کردم اما اختلافات بین من و پسرعمویم از همان روزهای اول زندگی با دخالت های جاری‌ام شروع شد.

چرا که او قصد داشت دختر یکی از بستگانش را به عقد پسرعمویم در آورد و به همین دلیل از ازدواج من و "رضا" به شدت ناراحت بود ودست به هر نیرنگ و تهمت و افترایی می زد تا بین من و همسرم اختلاف ایجاد کند.

خلاصه او موفق شد و من در حالی که در 17 سالگی نوزاد کوچکی را در آغوشم می فشردم راهی دادگاه شدم تا با گرفتن طلاق از رضا به این همه درگیری، تهمت و مشاجره خانوادگی پایان دهم ولی آن روز در جلسه دادگاه اتفاقی افتاد که روح و روانم را به هم ریخت.

وقتی قاضی Judge دادگاه خطاب به پدرشوهرم گفت: این همه به برادرزاده خود تهمت نزنید! او با غضب فریاد زد: «او دختر برادرم نیست! آن ها او را به فرزندی پذیرفته اند!» با شنیدن این جملات رنگ از رخسارم پرید و هراسان و وحشت زده چشم به دهان پدرم دوختم.

او درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود و بغضی دردناک گلویش را می فشرد رو به من کرد و گفت: حقیقت آن است که پدر و مادرت توان سرپرستی تو را نداشتند و ما در حالی که نوزاد چند روزه ای بودی تو را به فرزندی قبول کردیم. آن روز در جلسه دادگاه ضربه هولناک دیگری نیز بر روانم فرود آمد و این بود که فرزند کوچکم را از من گرفتند و تحویل جاری ام دادند.

دیگر نمی توانستم این صحنه های وحشتناک را تحمل کنم. سپس وقتی با تلاش زیاد پدر و مادر واقعی ام را پیدا کردم که هرکدام از آن ها در شرایط اسفباری زندگی می کردند ضربه روحی دیگری خوردم.

با این که مادرم معلم بود ولی بعد از طلاق و سپردن فرزندش به خانواده ای دیگر مانند پدرم دچار اعتیاد به مواد افیونی شده بود و روزگار سختی را می گذراند.

پدرم نیز شرایطی بهتر از او نداشت به همین خاطر دوباره نزد پدر خوانده ام بازگشتم و با استقبال آن ها روبه رو شدم چرا که او از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود و من هیچ کمبودی در زندگی نداشتم.

با این حال به رغم مخالفت های شدید پدر خوانده ام که فردی متدین بود با جوانی آشنا شدم و به خاطر لجبازی با خانواده عمویم با او ازدواج کردم ولی «سعادت» جوانی نااهل و بیکار بود و من مجبور بودم با خیاطی مخارج زندگی را تامین کنم. پدر خوانده ام با آن که یک طبقه از منزل شان را در اختیار من و همسرم گذاشت ولی از من حمایت مالی نکرد و من چوب حماقتم را خوردم.

اکنون که دو فرزند خردسال دارم دیگر نمی‌توانم در این شرایط سخت زندگی کنم و از سوی دیگر نیز به خاطر فرزندانم نمی‌توانم طلاق بگیرم. حالا مانده ام که ...

شایان ذکر است به دستور سرگرد عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) پرونده این زوج در دایره مددکاری کلانتری مورد رسیدگی و بررسی قرار گرفت.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

فیلم آرشیوی از پیدا شدن یک کودک سر راهی

وبگردی