هدیه های طلایی یک روح به پسر دانشجو

ساعت دو نصفه‌ شب بود و مشغول درس خوندن بودم. سر یک مساله ریاضی به مشکل خورده بودم و نمی‌تونستم حلش کنم. بیشتر از سه ساعت مدام راه‌های مختلف رو امتحان می‌کردم، اما به نتیجه نمی‌رسیدم. وقتی ذهنم رو متمرکز می‌کردم و سعی می‌کردم تا تمام حواسم رو روی اون مساله جمع کنم، یکدفعه صدایی از پشت سرم می‌اومد و تمرکزم رو می‌ریخت به هم.

سر درنمی‌آوردم که اون صداها چی هستن و خیال می‌کردم صداهای همیشگی وسایل خونه هستن، اما چون ذهنم درگیر اون مساله است، بیشتر از حد بلند به نظرم می‌رسن. دیگه حسابی کلافه شده بودم تا اینکه یکدفعه دیدم که به جواب درست رسیدم و متوجه شدم که اون مساله رو حل کردم. از شدت خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و دست‌هام رو به نشونه پیروزی بلند کردم و زیر لب به خودم آفرین گفتم، اما همون موقع یکدفعه صدای دست زدن یکسری آدم توی اتاق پیچید و هرازگاهی یک نفر من رو صدا می‌زد و تشویقم می‌کرد. از شدت تعجب و ترس رنگم پریده بود. هیچکس غیر از من توی خونه نبود و اون سر و صداها بعد از سه، چهار دقیقه قطع شد و دوباره خونه ساکت شد.

نمی‌دونم با چه سرعتی وسایلم رو جمع کردم و از خونه زدم بیرون. رفتم به خونه دوستم و بهش گفتم که یک هفته‌ای باید تحملم کنه، اما دلیل این کار رو براش توضیح ندادم.

توی اون یک هفته، مدام به خودم می‌گفتم که حتما اون لحظه خیالاتی شدم و تمام اون صداها فقط توی ذهنم بود و واقعیت نداشته، اما یکی از شب‌ها توی خواب، روح رنگ‌پریده ترسناکی رو دیدم که اومد توی اتاقم و بهم گفت که با بقیه روح‌های سرگردان محله تصمیم گرفتن که برام جایزه‌ای تهیه کنن.

جالب اینجاست که وقتی صبح از خواب بیدار شدم، توی جیب شلوارم یک خودنویس پیدا کردم که بعدا فهمیدم جنسش از طلای نابه و این در حالی بود که نه خودم تا حالا همچین خودنویسی دیده بودم، نه تمام آشناهایی که اون خودنویس رو بهشون نشون دادم، اما باز هم به خودم گفتم که تمام این فکرها فقط توهم و خیال هستن و بعد از یک هفته دوباره برگشتم به خونه‌ام.

چند روز بعد وقتی باز هم یک مساله سخت ریاضی رو حل کردم، دوباره صدای تشویق یکسری آدم توی خونه پیچید و باز هم یک شب همون روح رنگ‌پریده اومد به خوابم و وعده یک جایزه زیبا رو بهم داد و وقتی که از خواب بیدار شدم، توی جیب شلوارم یک ساعت قدیمی پیدا کردم که جنسش از طلای سفید بود.

دیگه نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم، چون واقعا باورم شد که با اون ارواح در ارتباطم، اما خودم رو اینطوری آروم کردم که اونها بهم کاری ندارن و روح‌های بافرهنگ و خوبی هستن، اما پنج روز پیش، وقتی از شدت سر و صداهای توی خونه که می‌دونستم به اون ارواح ربط دارن، اعصابم ریخت بهم و شروع کردم به بد و بیراه گفتن به اون مهمون‌های نامرئی و آخر سر هم کتاب ریاضی رو پاره کردم و انداختم توی سطل آشغال.

بعد از چند ثانیه سکوت، یکدفعه صدای یک عالمه روح توی اتاق پیچید که همگی بهم فحش می‌دادن و تهدیدم می‌کردن. گاهی هم صداهای وحشتناکی از خودشون درمی‌آوردن. این بود که دوباره وسایلم رو جمع کردم و پا گذاشتم به فرار. امروز پنج روزه که خونه نرفتم و نمی‌دونم چه اتفاقی می‌خواد برام بیفته، چون یک شب همون روح همیشگی اومد توی خوابم و تهدیدم کرد و گفت که اگه پام رو بگذارم توی اون خونه، روزگارم رو سیاه می‌کنن. آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

کاوه. م راد