این دختر گریان هاچ زنبور عسل واقعی است ! / نبش قبر پدر بعد از سالها جستجوی دختر جوان ! / دلتان کباب می شود !

به گزارش رکنا، روی صندلی داخل راهرو در دادسرای جنایی تهران پشت در شعبه نهم نشسته است و منتظر است که نوبت برسد تا آخرین مدارک را برای مختومه کردن پرونده تحویل دهد.آرنجش هایش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را با دو دستش گرفته است.انگار نه انگار که تنها 23 بهار در زندگی اش دیده است.گویی غم صدها سال روی شانه هایش سنگینی می کند.

سرش را بالا می آورد و به دیوار پشت سرش تکیه می دهد.آهی غلیظ بر سینه اش می نشیند و به نقطه ای نامعلوم خیره می شود.انگار لبالب حس لبریز شدن و عطش گفتن دارد.

در ادامه گزارش چند دقیقه ای پای صحبت های دختری به نام یکتا می نشینیم و داستان غمبار زندگی اش را از زبان خودش می خوانیم.

من هاچ زنبور عسل بودم اما به دنبال پدر

از همه کودکی ام یک دامن چین دار گل گلی به خاطر دارم که آن هم برای معصومه بود. او دختر دایی ام بود.دو سه سالی از من بزرگتر است.تا جایی که یاد دارم همیشه رخت و لباس او به تنم بود و هروقت نو نوار می شد، لباس کهنه هایش نصیب من می شد.

پدرش مردانگی کرده بود و زیرزمین خانه شان را به ما داده بود.نه اینکه اجاره ای چیزی بگیرد.همینطوری از سر خیرخواهی! یا شاید می خواست آبروی خواهرش با آن شوهر معتاد جلوی فامیل نرود و دستمان جلوی کسی دراز نباشد.

دایی فریبرز پدرم را آدم حساب نمی کرد! این را یادم نیست اما بعدا از زبان خودش هزار بار شنیدم که می گفت از اول هم آن مرد  مفنگی را آدم حساب نمی کردم و چقدر به خواهرم گفتم این مرد به درد تو نمی خورد اما به خرجش نرفت.

هیچ وقت دلم نمی خواست پدرم را مفنگی خطاب کند.هر بار این حرف را می زد جریان خون در بدنم تند می شد.دلم می خواست حرف را عوض کنم.دوست داشتم راجع به هر چیزی حرف بزنیم جز اینکه پدرم مفنگی بوده است.

می دانستم دروغ نمی گویند اما دوست نداشتم این حرف به زبان بیاید.عین حقیقت زمختی که جلوی چشمم بود و فقط می خواستم کسی درباره اش لب باز نکند.

یک بار رشته حرف درباره پدرم دراز شد.من گوشه ای نشسته بودم و سرم پایین بودم.انگار داشتم آب می شدم و در گل های قالی خانه زن دایی فرو می رفتم.اشک به چشمانم دویده بود و بی اختیار روی صورتم می ریخت.یکدفعه معصومه چشمش به من افتاد و به پدرش اشاره کرد.زن دایی حرف را عوض کرد.من به اتاق معصومه رفتم و بغضم ترکید.زن دایی با یک دستمال کاغذی به اتاق آمد و صورتم را خشک می کرد و دلداری ام می داد:«چرا غصه می خوری یکتا؟ حرف باد هواست!»

لب تخت معصومه نشستم و گریه ام بند آمده بود.کمی که آرام شدم زن دایی آرام گفت:«یکتا تو که چیز زیادی از پدرت یادت نیست.چرا این قدر روی او تعصب داری؟»

زیرلبی گفتم نمی دانم.واقعا هم نمی دانستم.فقط این را می دانستم که همیشه خلاء نبودنش برایم مثل خنجر داغی بود که در قلبم فرو می رفت.روز اول مدرسه، روز عروسی اقوام دور و نزدیک، وقتی در خانه تنها بودم و مامان سرکار بود، وقتی به سفر می رفتیم؛ خلاصه همیشه و همیشه نبودنش مثل سیلی محکمی بود که توی صورتم می خورد.

راستش خاطره خیلی زیادی هم از او نداشتم.نه دست محبتی بر سرم کشیده بود و نه تفریح و گردشی با او رفته بودم.تنها خاطره محوی که از او دارم این بود که گاهی به خانه می آمد و صبح تا شب در یک اتاق خواب بود.هر چند خیرش نمی رسید اما شری هم نداشت.کم حرف و بی سر و صدا بود و هر آتشی بود تنها به جان خودش انداخته بود با اعتیادش.

5 ساله بودم که یک بار وقتی از خانه بیرون رفت دیگر برنگشت.مامان دلواپس بود.به دایی فریبرز می گفت باید برویم پی بابا بگردیم.دایی غرولند می کرد و می گفت آخر خواهر من تو که عادت داری به نبودن های گاه و بیگاهش! مگر بار اول است که از خانه بیرون رفته است؟اما مامان می گفت که هیچ وقت اینقدر طول نمی کشید.

یک روز، دو روز و یک هفته ... هر روز کار دایی و مامان این بود که صبح تا غروب دنبال بابا بگردند.خانواده پدری ام که شهرستان زندگی می کردند فهمیده بودند که بابا گمشده و راه و بیراه به مامان زنگ می زدند.می گفتند که مامان باعث معتاد شدن باباست! مامان صد بار می گفت مادرتان خوب؛ پدرتان خوب؛ او از قبل ازدواج اعتیاد داشته است ! فقط یک سال اخیر اعتیادش خیلی شدید شده بود.

بعدها مامان گفت که همان روزها یک بار عموهایم به تهران آمده بودند و دنبال بابا گشته بودند اما انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.

دایی فریبرز همیشه می گفت لابد رفته و کارتن خواب شده است ! می گفت نمی خواسته بار این زندگی قرضی روی دوشش باشد.نه اینکه وقتی به خانه می آمد مسئولیتی قبول کند؛ اما می خواسته از اسم خانواده هم رها و آزاد باشد.

کم کم نبودنش برای همه عادی شد.شاید هر کسی برای خودش فرضیه ای ساخته بود تا قلبش آرام بگیرد و بتواند با خیال راحت در زندگی بدون بابا به روزمرگی ادامه دهد.

برای من اما همه چیز فرق می کرد.من نمی دانستم کارتن خواب یعنی چه ! اما بی پدری را با گوشت و پوست و استخوانم لمس می کردم.همیشه دلم می خواست ردی از پدرم پیدا کنم و در رویاهایم دنبال او می گشتم.حتی گاهی در همان رویا و خیال او را پیدا می کردم و در آغوش می گرفتمش.برایم پدر مهربانی می شد و من از رنج های نبودنش در همه این سال ها حرف می زدم.

هیچ وقت جرئت و جسارت این را نداشتم که بگویم می خواهم دنبالش بگردم.مخصوصا چند سال بعد از گم شدنش که مادرم طلاق غیابی گرفت و مهر طلاق گویا حکم حذف کلی پدرم حتی از اذهان و خاطره ها را داشت.

تا اینکه یک سال قبل بالاخره به خودم شهامت دادم و گفتم که می خواهم دنبال پدرم بگردم.زدن این حرف انگار ما را برگرداند به همان روزهای اول بعد از گم شدنش! انگار دوباره یک مصیبت دیگر بر سر مامان آوار شده بود.می گفت خیالاتی شده ام و حالا اگر بابا پیدایش هم شود دیگر ما را نمی خواهد.می گفت اگر می خواست خودش سراغمان را می گرفت.وقتی ضجه های مامان را می دیدم چند بار به زبانم آمد که بگویم بی خیال پیدا شدن بابا می شوم.اما این حرف به زبانم نمی آمد چون قلبم با پیدا شدن پدرم بود.

حرف نمی زدم و وقتی مامان شیون می کرد فقط نگاهش می کردم و اشک می ریختم.بالاخره گفتم مگر تو نمی گویی اگر پیدایش هم شود من را نمی خواهد؟ بگذار همین را خودش به من بگوید تا یک عمر با یک علامت سوال زندگی نکنم!

کمی طول کشید تا مامان با خودش کنار آمد.یک روز برگشت گفت من نمی دانم باید چطور دنبالش بگردی.خودت پرس و جو کن.اما همراهت می آیم.مامان خبر نداشت که تمام روال پیدا کردن یک گمشده را بارها مرور کرده ام و فوت آبم!

پدر پیدا شد اما دیر!

به همراه مامان به پلیس مراجعه کردیم.هر مدارکی از بابا داشتیم به پلیس دادیم و ماجرا را برایشان تعریف کردیم.می گفتند پیدا کردن کسی که سال ها قبل گم شده راحت نیست اما از ما خواستند هر عکس و نشانه ای داریم در اختیارشان قرار دهیم.

از روزی که پرونده در شعبه نهم دادسرای جنایی تهران به جریان افتاد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.دو سه روز یک بار تماس می گرفتم و سراغ پرونده را می گرفتم.می گفتند در حال پیگیری هستند.مدتی که گذشت دیگر ناامید شده بودم.فکر می کردم فایده ای ندارد.باید راه دیگری برای پیدا کردن بابا پیدا کنم.

تا اینکه یک روز با من تماس گرفتند و گفتند باید به سازمان پزشکی قانونی مراجعه کنم.چیزی در دلم فرو ریخت.انگار آب سردی روی سرم ریختند.پزشکی قانونی برای چه؟ بعد از این همه سال جسد بابا را پیدا کرده اند؟

نمی دانم چطور خودم را به آنجا رساندم.شاید تمام راه را پرواز کردم.انگشتانم بی حس بود و با چشمان لرزان به رفت و آمد آدم ها نگاه می کردم.نفسم در گلو گیر کرده بود و دلم می خواست زودتر حرفی از پدرم بشنوم.

بالاخره گفتند که عکسی از یک جسد در آرشیو 17 یا 18 سال قبل پیدا کرده اند که به عکس های پدرم شباهت دارد.عکس را نشانم داند.چشم هایم سیاهی می رفت.دنبال تفاوت های چهره جسد با چهره پدرم بودم.می گفتم نه این بابا نیست.اما عکس واضح نبود.بالاخره تصمیم قضایی بر این شد که قبری را که آن جسد در آن دفن شده بود نبش کنند تا از روی دی ان ای بقایای جسد مشخص شود که جسد متعلق به پدرم هست یا نه.

نبش قبر پدر

نبش قبر و انجام آزمایش دی ان ای مدتی طول کشید.جواب آزمایش مثل پتکی بود که بر سر رویاهای تمام این سال ها کوبیده شد.جسد دفن شده متعلق به پدرم بود.

او چند ماه بعد از خروج از خانه در حاشیه شهر فوت کرده بود و جسدش را به عنوان یک بی هویت دفن کرده بودند.

کاش در تمام این سال ها جای قبر او را می دانستم.لااقل پنجشنبه شب ها شمعی روشن می کردم که مرهم دلتنگی هایم می شد.و این همه سال انتظار نمی کشیدم.