سرنوشت تلخ یک دختر فراری در تهران

 ستاره وقتی خیلی کودک بود پدرش را از دست داد و زندگی‌اش تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفت. او با شکایت عمه‌اش به خاطر فرار از خانه بازداشت شده است. این دختر نوجوان از زندگی‌اش می‌گوید.

*چرا از خانه فرار کردی؟

آنجا خانه من نیست، من دوست ندارم با عمه‌ام زندگی کنم.

*پدر و مادرت کجا هستند؟

وقتی دوساله بودم پدرم فوت کرد و مادرم هم مرا رها و شوهر کرد. مدتی در بهزیستی بودم و بعد هم عمه‌ام سرپرستی مرا قبول کرد.

*چرا دوست نداری با عمه‌ات زندگی کنی؟

احساس خوبی ندارم. عمه‌ام آدم خوبی است اما من فکر نمی‌کنم آنجا خانه من است.

*می‌خواهی کجا زندگی کنی؟

می‌خواهم پیش مادرم باشم.

*اما می‌گویی او تو را ترک کرده است.

شاید اگر بداند من خانه‌ای ندارم، قبول کند با او زندگی کنم.

*می‌دانی چرا مادرت تو را به بهزیستی سپرد؟

آن‌طور که از عمه‌ام شنیده‌ام او قصد ازدواج داشته و به همین خاطر مرا به خانواده پدرم داده چون خانواده پدرم از من نگهداری نکردند مرا به بهزیستی برده است، بعد عمه‌ام مرا از بهزیستی تحویل گرفته و بزرگ کرده است.

*کی متوجه شدی که فرزند عمه‌ات نیستی؟

از همان اول که یادم می‌آید عمه‌ام واقعیت را به من گفت.

*تا به حال سراغ مادرت رفته‌ای؟

یک بار با عمه‌ام رفتم اما او خیلی از دیدن من خوشحال نشد. گفت برو دنبال سرنوشتت. گفت او هیچ‌وقت در زندگی من نبوده و بهتر است من هم دنبال زندگی خودم بروم.

*با این حال فکر می‌کنی مادرت تو را قبول کند؟

نمی‌دانم اما امیدوارم این کار را بکند.

*نمی‌خواهی پیش عمه‌ات باشی؟

اگر مادرم مرا قبول نکند چاره‌ای ندارم.

*مادرت فرزند دیگری دارد؟

بله از شوهرش دو پسر و یک دختر دارد.

*رفتار آنها با تو چطور است؟

رفتار خوبی داشتند، البته ما صمیمی‌ نیستیم.

*با مادرت تماس گرفته‌ای؟

قاضی گفته با او تماس می‌گیرد، من هم منتظر مادرم هستم.