دعوای عروس و تازه داماد به خانه همسایه کشید / نقش زن همسایه در دعوای عروس و داماد چه بود؟
رکنا: مثل خروس جنگی درگیر بودیم و فکر می کردم برایم ارزش و احترامی قایل نیست .
به گرارش رکنا، چند هفته از زندگی مشترکمان نگذشته بود که زن همسایه را دیدم. با این که اصلاً همدیگر را نمیشناختیم سرصحبت را باز کرد.
خوش سرزبان بود و خودش را صمیمی میگرفت. با لحنی دوستانه و البته به طعنه گفت: عروس خانم، روزهای اول زندگیات است و باید قدر این لحظهها را بدانی، چرا مدام با شوهرت درگیر هستی و به تیپ و تار هم میزنید؟
با شنیدن این حرف ناراحت شدم و میخواستم جواب سربالا بدهم.
اما او دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: خواهر جان، همه ما زنها مثل هم هستیم و مردها هم از سر یک کرباس هستند.
دوستی من و زن همسایه طبقه بالا از آن روز کلید خورد و او را وارد حریم خصوصی زندگیام کردم.
هر روز صبح خانهام میآمد و مینشستیم و درد دل میکردیم. دل پردردی از شوهرش داشت و البته میگفت: کاری کردهام که شوهرم مثل موش آب کشیده آرام و بی آزار شده است.
معتقد بود اگرمردها را به حال خودشان رها کنی خیلی زود پر رو میشوند و ....
با شنیدن این حرفها حساس شده بودم. به خصوص وقتی برایش تعریف کردم شوهرم قبلاً خواستگار دختر ی بوده و به او جواب رد داده اند و مسأله مهم دیگر این که آن دختر بعد از ازدواج ما طلاق گرفته است بیشتر عذاب می کشیدم.
من با این حرفها، چانه زن همسایه را گرم میکردم تا بنشیند و نظر کارشناسی برای زندگیام بدهد.
میگفت: نباید کم بیاوری، از حق خودت دفاع کن و زندگی خودت را سفت بگیر.
تحت تأثیر حرفهای زن همسایه با خانواده شوهرم که در شهرستان هستند قطع رابطه کردم. تصورم این بود تمام مشکلات، زیر سر مادرشوهرم است و میخواهند زندگیام را خراب کنند.
این در حالی بود که خانواده خودم نیز در شهرستان زندگی می کنند .
در این مدت کوتاه، زن همسایه طبقه راهنمای زندگی ام شده بود و هر روز نسخه ای می پیچید که چطور حال شوهرم را بگیرم.
من ساده لوح، جری شده بودم و روی اعصاب شوهرم راه می رفتم..
آخرین ساعت 11 شب بود. من که از کوره در رفته بودم یک ظرف چینی آشپزخانه را به زمین کوبیدم و داد و فریاد راه انداختم.
همسرم بی تفاوت و خونسرد به دیوار تکیه داده بود و نگاه میکرد.
با این رفتارش بیشتر عصبی میشدم. اصلا نمیفهمیدم چه کار میکنم. لباس هایم را پوشیدم و تهدیدش کردم از خانه بیرون می روم.
می خواستم او را بترسانم ولی یک تکه چینی تیز شکسته شده در پاشنه پایم فرو رفت.
بهانه خوبی گیر آوردم و جیغ می زدم.در این لحظه زن همسایه طبقه پایین با نگرانی به سراغم آمد. او با حسی مادرانه مرا خانه اش برد و پایم را پانسمان کرد.
شوهرش هم که پیرمردی بازنشسته است با شوهرم صحبت می کرد.
یکی دو ساعت خانه شان بودیم. زن همسایه دست نوازش سرم میکشید و حرفهای جالبی درباره راز و رمزهای شوهرداری میزد.
میگفت یک زن باید مدیر خانهاش باشد و با مهر و محبت نه با چنگ و دندان زندگیاش را حفظ کند.
گفتههای مادرانه این زن مرا آرام کرد.تازه فهمیدهام من و زن همسایه طبقه بالا هر دو مسیر زندگیمان را اشتباه رفتهایم.
امروز زن همسایه مرا به مرکز مشاوره آورده است. شوهرم هم آمده است و می گوید از حرف آقای همسایه خیلی چیزها یاد گرفته است.
انتخاب دوست و همنشین در خوشبختی یا بدبختی ما نقش مهمی دارد و از همه مهمتر این که نباید راز و رمز زندگیات را به افراد غریبه و کم تجربه بگویی چون هر مشکلی راه حل مخصوص خودش را دارد.
غلامرضا تدینی
ارسال نظر