جزئیاتی از تاریخ و تهران در آستانه سقوط

به گزارش خبرنگار تاریخ رکنا،در وقایع شهریور1320، ارتش نوپای ایران که بیشترین درآمد کشور طی دوران سلطنت « رضا شاه »  صرف آن شده بود ، ظرف چند روز فروپاشید. دلیل این فروپاشی این بود که به قول سپهبد «رزم آرا»  در خاطراتش، امرای ارتش ایران به این روش خو گرفته بودند که دستوری که از سوی شاه می رسید را بی کم و کاست اجرا کنند و تفاوتی نداشت که مجری دستور چه کسی باشد، خواه یکی از افسران عالی رتبه و از تحصیل کردگان دانشکده ی جنگ فرانسه یا یک افسر جزء بی تجربه. به همین دلیل آمادگی چندانی در میان امرای ارتش وجود نداشت تا بتوانند در موارد بحرانی مستقلاً تصمیمات لازم را اتخاذ کنند. در شهریور 20 حمله ی ناگهانی متفقین و تلفات روز افزون ناشی از بمبارانها ، امرای ارتش را به این فکر وا داشت که از تلفات بیشتر مردم بی دفاع جلوگیری کنند ، بدین ترتیب در ستاد ارتش گفتگوهایی شد. برای مقابله با بحران  و بعید به نظر می رسد که امرای ارتش بدون اجازه از شاه دست به چنین اقدامی زده باشند . در این مورد آنچه مورخین نوشته اند حاکی از آن است که تشکیل چنین جلساتی به اشاره ی خود شاه بوده ، لیکن به علت افزایش تلفات و نرسیدن دستورات صریح از سوی شاه شورای عالی ارتش تصمیماتی گرفته باشد که پس از تصویب آن توسط شاه به اجرا درآید. لیکن با عدم دسترسی به شاه و حرکت ناگهانی او به سوی غرب کشور این تصمیمات در مرحله ی اجرا به تصویب نهایی شاه نرسیده و  احتمالاً با مشورت ولیعهد، به مرحله ی اجرا درآمده باشد.  اینکه شاه به سرلشکر «بوذرجمهری»  گفته بود می خواستم پسرم را بکشم یعنی ولیعهد را، اهل تحقیق را به این فکر وا میدارد که شاه وقتی سراسیمه تهران را به قصد رفتن به غرب کشور ترک کرد و در کهریزک قوام شیرازی خود را به شاه رساند و پیام مقامات انگلیسی را به او رسانید و شاه بر اثر آن پیام به تهران بازگشت، در این فاصله امرای ارتش در خلاء وجود شاه با ولیعهد تماس داشته و تائید ولیعهد را برای مرخص کردن سربازها و تخلیه پادگان ها گرفته باشند.آنچه مسلم است  شاه بیش از حد لازم، به کارایی ارتش نوین دلبسته بود و انتظار مقاومت جانانه ارتش را داشت.  در این زمان شاه که از چنین تصمیمی بسیار آشفته و عصبانی گردید، تصور آن را نمیکرد که ارتشی را که طی 20 سال زحمات زیاد به وجود آورده چند روزه متلاشی شود. سپهبد  « احمد آقا خان »  که در شب کودتا با «میر پنج رضا خان» و «سید ضیا الدین طباطبایی» هم عهد شده و پیمان نامه ی وفاداری امضاء کرده بودند، در این باره چنین می نویسد:

(در تهران سرلشکر «ضرغامی» ، رئیس ستاد ارتش، سرتیپ «احمد نخجوان» ، کفیل وزارت جنگ، سرتیپ «علی ریاضی» ، رئیس اداره مهندسی ارتش، سرلشکر «کریم آقا بوذرجمهری» ، فرمانده لشکر یکم، سرلشکر «محمد نخجوان» ،( امیر موثق)، رئیس دانشگاه جنگ، سرتیپ «علی اصغر نقدی» ، فرمانده لشکر دوم ، سرلشکر «یزدان پناه» ، رئیس دانشکده افسری، جلسه ای کرده و صورت مجلسی نوشته بودند مبنی بر اینکه با قشونی که از افراد نظام وظیفه تشکیل شده، نمی توان در برابر قشون منظّم روس و انگلیس مقاومت کرد و ممکن است خود افراد به جای آنکه با دشمن بجنگند، با بیگانگان همکاری کنند و بایستی افرادی که در خدمت وظیفه هستند، مرخص شوند و سی هزار نفر برای تشکیل یک ارتش دائمی و حرفه ای جدید استخدام گردند. محرک و تهیه کننده ی این صورت مجلس «احمد نخجوان» و «علی ریاضی» و «عزیز الله ضرغامی» بودند. سرلشکر «ضرغامی» با تلفن به من گفت که برای کار لازمی به ستاد ارتش بیائید. وقتی من رفتم، دیدم امرای لشکر، که نامشان ذکر شده، حضور دارند. سرلشکر «ضرغامی»  صورت جلسه را به من داد و گفت: شما هم امضاء کنید. من خواندم و گفتم: این کار خبطی است. با ورود قشون بیگانه به ایران، اخراج این افراد درست نمی باشد و استخدام داوطلب به این زودی میسر نیست و این کار اشتباهی است.

سرلشکر «ضرغامی»  گفت: اعلیحضرت  فرموده اند که چنین صورت جلسه ای نوشته شود و همه امراء لشکر حاضر در مرکز امضاء نمایند. من پیش خود فکر کردم که ممکن است، شاه از نقطه نظر سیاسی به تهیه ی چنین صورت جلسه ای احتیاج داشته باشد که به نمایندگان سیاسی خارجی ارائه دهد، و چون امر شاه بود آن صورت جلسه را امضاء کردم و به فرمانداری نظامی بازگشتم. سه ساعت از امضاء آن ورقه نگذشته بود که شاه مرا به سعدآباد احضار کرد و من با شتاب رفتم. وقتی من وارد باغ سعدآباد شدم، فریاد «رضا شاه» را شنیدم که نعره می کشید و بد می گفت. هنگامی که نزدیک شدم، دیدم امضاء کنندگان آن ورقه در یک طرف ایستاده اند و پنجاه شصت قدم آن طرف تر رضا شاه با یقه ی باز و صورت بر افروخته  فحش می دهد و از سرلشکر «بوذرجمهری»  بازخواست می کند. در وسط باغ، یعنی مابین شاه و امرای لشکر، مقداری شمشیر با غلاف ریخته شده بود که معلوم بود از کمر امرای لشکر باز کرده اند و نشانه ی توقیف آنها بود. شاه از بوذرجمهری»  می پرسید: پدر…. این چه کاری بود کردی؟ نمک به حرام، در اثر خیانت شما من می خواستم پسرم را بکشم. «بوذرجمهری»  با اضطراب و لکنت زبان می گفت: چرا پسرت را بکشی؟ آنها را بکش که خیانت کردند و به ما گفتند حسب الامر امضاء کنید. شاه گفت: همین را می خواستم  بگویی بی….. . بگو ببینم آنها کی بودند که به شما تزریق کردند که این نوشته را امضاء کردید؟ «بوذرجمهری»  گفت: «احمد نخجوان»  و «علی ریاضی» . شاه فریاد می کشید و سراسیمه به این طرف و آن طرف مانند صید تیر خورده می دوید، نعره زد: بیاورید، این دو مادر….. را بیاورید.

آن گاه چشمش به من افتاد و با همان خشم و غضب به جانب من آمد و گفت:  تو چرا این خیانت را کردی؟ من گفتم: چهار شبانه روز است نخوابیده  و از بس به این طرف و آن طرف دویدم، پایم آبله زده است. حالا اعلیحضرت نفرمائید خیانتکارم. چه خیانتی؟ شاه در حالی که دهنش کف کرده بود گفت: امضای این ورقه که قشون حاضر و زیر پرچم، مرخص شود تا بعد ها قشون داوطلب استخدام کنید. من اشاره به «ضرغامی» نمودم و گفتم: رئیس ستاد ارتش امر اعلیحضرت را ابلاغ کرد که باید این ورقه را امضاء کنم. چاکر گفتم مصلحت نیست. ولی همین رئیس ستاد گفت: امر مبارک شاهانه است و ناچار صلاح بوده که امر فرموده اند. بنده نیز با اطمینان به اینکه این گزارش ابتدا به دست مبارک می رسد و اگر مصلحت نباشد ترتیب اثر نمی دهید و تصور اینکه از تهیه ی این صورت جلسه مصلحت سیاسی در میان بوده است، امضاء کردم. در این اثناء سرتیپ «نخجوان» و سرتیپ «ریاضی»  را آوردند و شاه با یکی از شمشیر ها که در غلاف بود و از کمر افسران باز کرده و در میان باغ ریخته بودند را برداشت و به سر و کله این دو نفر آن قدر زد که مجروح شدند و خون از سر و روی آنها جاری گردید. آنگاه گفت: ده تیر مرا بیاورید تا سزای این خائنین بی شرف را بدهم. پیش خدمت ده تیری در میان سینی گذاشته به طرف شاه آورد که ناگاه سر و کله ی رئیس تلگرافخانه ی سلطنتی پیدا شد در حالی که چند تلگراف در میان یک سینی نقره در دست داشت. شاه بدون اینکه متوجه شود که ده تیر خواسته و برایش آورده اند، چشمش به رئیس تلگراف افتاد و جلو رفت و گفت: ببینم چه بد بختی تازه است؟ دسته ی تلگرافها را با دستپاچگی گرفت و یکی یکی شروع به خواندن کرد. رئیس تلگراف گفت: قشون روس از تبریز به طرف تهران می آید. به امرای لشکر که روبرویش ایستاده بودند گفت: بروید پدر سوخته ها!

امرای لشکر به ماشین های خود سوار شده و به جانب شهر آمدند. فقط سرتیپ «احمد نخجوان» و سرتیپ «علی ریاضی» ، که سر و صورتشان خون آلود بود، به لب استخر آمدند که صورت خود را بشویند و از دیگران عقب ماندند. شاه که از خواندن تلگرافها فارغ شده بود، متوجه شد و دستور داد که آن دو در سعدآباد زندانی باشند تا محاکمه  و قرار بود فردای آن روز محاکمه و مجازات شوند که پیش آمد های بعدی مانع گردید و آزاد شدند و بعداً چنانکه خواهیم نوشت، پس از استیلای قشون روس و انگلیس هر دو به مقامات عالی تری نائل شدند. صورت جلسه ای هم که تدوین کردند، هرچند مورد اعتراض اعلیحضرت قرار گرفت، ولی آن نتیجه که می خواستند بخشید و پس از امضای آن صورت جلسه و قبل از اینکه به اطلاع شاه برسد، به قسمت ها ابلاغ کرده بودند و کلیه افراد از سرباز خانه ها خارج گردیدند.

عصر همان روز، که آن منظره ی رقت بار را در سعدآباد دیدم ، به تهران بازگشتم و متوجه شدم که سرباز خانه ها متلاشی شده و فرماندهان نالایق و ناصالح سربازها را لخت کرده و از سرباز خانه ها بیرون کرده اند و تنها از چهل هزار نفر قوای نظامی تهران، همان دو هنگ باقی مانده بود که شاه در اختیار من گذاشته بود. «رضا شاه»  در نظر گرفته بود که شبانه به جانب اصفهان حرکت کند، ولی افسران ارشد و امراء ارتش همین که بوی جنگ شنیدند، هریک از گوشه ای فرار کردند و «رضا شاه»  در قصر سعدآباد درصدد حرکت به اصفهان بود که افسران با عجله ی تمام به فرار می پرداختند. وقتی من اوّل شب به باشگاه افسران رفتم، عده ای از افسران عالی رتبه را دیدم که آخرین چاره را فرار می دانستند. من گفتم: این مردم سالها از ما نگهداری کردند و به ما احترام گذاشتند برای چنین روزی  و اکنون اگر شما هم فرار کنید، لکه ی ننگی بر دامان تاریخ این مملکت خواهید گذاشت. من صریحاً به همه ی حاضران اطمینان دادم که تا هنگامی که تهران امن باشد، قشون متفقین طبق مقررات بین المللی تهران را اشغال نخواهند کرد. ولی اگر رشته ی امنیت گسیخته شود، آنها تهران را به دست می گیرند و با فرار افسران تهران به هم خواهد خورد. زیرا عده ای دوره گرد و پرتقال فروش که تا دیروز در کوچه ها پرسه میزدند، اکنون مسلح می باشند و، طبق اطلاعات دقیقی که به دست آمده بود، بیش از شش هزار نفر مسلح در تهران وجود داشت و مأمورین حکومت نظامی تا آن زمان پانصد طپانچه از آنها گرفته بودند. به فرماندهان نظامی گفتم: من قول می دهم که شهر تهران را نگاهداری کنم و شما نیز با من همکاری کنید. سپس برای سرکشی پستهای نظامی از باشگاه افسران خارج شدم.

ساعت 12 شب که به باشگاه افسران آمدم، متاسفانه، آن عدّه افسری هم که در باشگاه بودند خارج شده بودند و بجز( امیر موثق نخجوان) که وسیله نقلیه اش را دیگران برده اند و پای فرار نداشته، افسرهای ارشد و امرای ارتش همه فرار کرده و از تهران خارج شده بودند. این افسرها، همه به طرف غرب و جنوب حرکت کرده بودند و آنچه مقدورشان می شد با خود برده بودند و چنان با عجله فرار کردند که یکی دو تا از امرا به فاصله ی 24 ساعت خود را از تهران به بندرعباس رساندند وسرپاس مختاری رئیس شهربانی کلّ کشور نیز جزو فراریان اولیه و در حقیقت چاووش فراریان بود. بار اول که «رضا شاه»  از تهران خارج شد و به کهریزک رسید (قوام شیرازی) به دنبالش رفت و در کهریزک به ایشان ملحق شد و گفت: انگلیسیها حاضر شده اند که با شرایطی سازش کنند و شاه را به تهران باز گرداند. شاه وقتی به تهران مراجعت کرد، مطلع گردید که آن امرای لشکر و آن افسران پر مدعا که متکی به آنها بوده، چون برف در( تموز) از بین رفته اند و آن باد و بروتها بیهوده بوده است. شاه از فرار افسران بسیار متغیر شد و دستور دادند: اولاً، محکمه ای برای محاکمه و مجازات «علی ریاضی» و «احمد نخجوان» که موجبات پراکنده شدن سربازها را فراهم کرده بودند تشکیل شود؛ ثانیاً، به امرای لشکر که از تهران خارج شده بودند، اطلاع داده شود که مراجعت کنند. من به همه ی شهرها تلگراف کردم و آن عده که راهشان نزدیک بود، به تدریج مراجعت نمودند  و انتظار داشت که انگلیسیها به وعده ای که به قوام شیرازی داده بودند وفا کنند. ولی برای انگلیسیها  تردیدی حاصل شد . زیرا گذشته از اینکه اطمینانی به «رضا شاه»  نداشتند، روسها هم اصرار داشتند که «رضا شاه»  را زنده به دست آورده و مجازات نمایند و اساس سلطنت را از ایران برچینند.

تهران در آستانه سقوط

منبع : هستان