اشک‌های دلتنگی پیرمرد از دست دختر ته تغاری‌

پدر سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش حلقه زده بود. دراین‌لحظه دامادش با چرب‌زبانی جلو آمد و گفت: پدر آدم خوبی است و امروز... .

پیرمرد که برآشفته بود، برخاست، صدایش را صاف کرد و گفت: من به‌جز این دختر دو بچه دیگر هم دارم. نمی‌توانم حق آن‌ها را ضایع کنم. برای آخرین‌بار می‌گویم تا روزی که زنده هستم، خانه‌ام را نمی‌فروشم. تمام خاطرات شیرین من و همسر خدا بیامرزم در این خانه بوده و... .
زن جوان صدایش را بالا برد و گفت: خواهر و برادرم وضع مالی خوبی دارند، بیا کلک این خانه را بکن و دست من که بچه ته ‌تغاری‌ات بودم را بگیر، پایت لب گور است و بیشتر از این خودت را از چشم ما نینداز.
با مداخله کارشناس اجتماعی کلانتری، دعوای پدر‌ودختر مسیر دیگری به خود گرفت. پیرمرد با دستان لرزان پاکت کوچکی از جیب خود درآورد و درحالی‌که صدایش می‌لرزید، گفت: این سند یک خانه است که پانزده سال قبل با مادر خدا بیامرزت برای تو خریدیم. وصیت هم کرده‌ام از بقیه اموالم نیز سهمی ببری. چندبار می‌خواستم خانه را به نامت سند بزنم؛ اما تو و شوهرت خودتان را ثابت نکردید. دو سال است که به‌خاطر ارثیه قهر کردید و خانه‌ام نیامده‌اید، هرچند من همیشه دعاگویتان بوده‌ام و... .
زن جوان سرش را از شدت شرم و خجالت پایین انداخته بود و گریه‌ می‌کرد. او... .