مادر که باشی قدر مادرت را می دانی!
رکنا : صدای سرفه فضا را پر کرده بود. به سختی چشم باز کرد. در تب میسوخت. احساس میکرد سرش به اندازه دنیا بزرگ شده است و توان و قدرت اینکه پلک بزند برایش نیست.
نگاهی به عقربههای ساعت انداخت. همسر و بچههایش در خواب بودند. تشنگی امانش را بریده بود. نمیدانست باید چکار کند، اما به یاد شبهایی افتاد که بچهها بیمار میشدند.
بغض که در گلویش جا کرد، چشمها را روی هم گذاشت و دنیای تنهاییاش وسیعتر از قبل شد.
صبح بود که با صدای بچهها و همسرش چشم باز کرد. هنوز درد شدید و تب او را رها نکرده بود.
ـ من بچهها را مدرسه میبرم و از آن طرف سر کار میروم. کاری نداری؟
سرش را تکان داد.
صدای بسته شدن در را که شنید اشکهایش پشت هم میریختند. با خودش فکر کرد چقدر در تمام این سالها رنج برده و برای همه آنها زحمت کشیده است. به دستهای لرزانش نگاه کرد؛ دستهایی که با آنها تنها عشق ورزیده بود و محبت کرده بود.
اما حالا چقدر تنها بود.
به یاد مادرش افتاد. هر وقت که مریض میشد، مادر با عشق غیرقابل وصفی به سراغ او میرفت. عطر سوپ و آشهای مادر را مجسم کرد.
ـ بلند شو مادرجان! بلند شو یک چیزی بخور. این طور از بین میروی. انگار نگاه مادر و حضورش دوای هر دردی بود. بیاختیار لبخند تلخی روی لبهایش نشسته بود.به عقربههای ساعت که نگاه کرد یک ساعت گذشته بود. احساس میکرد حالش بهتر شده است.
ـ مادر که میشوی، خودت را فراموش میکنی. هیچ عشق و محبتی، اندازه عشق مادر زلال نیست.با خودش فکر کرد نباید انتظار داشته باشم که آنها اندازه من عشق بورزند و محبت کنند.آرام و به سختی از جا بلند شد.عصر بود که صدای بچهها و شوهرش را شنید.
ـ آرامتر. شاید مادرتان خواب باشد.
بچهها و مرد از عطر آش و غذایی که او پخته بود، لبخند زدند.
ـ چه زود حال تو خوب شد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر