جست و جوی کار در لوکیشن فیلم‌های دهه 50

از همان دور بوی املت و تنباکوی قهوه خانه‌ها ریه‌ات را پر می‌کند. ضلع شرقی میدان، جایی که هنوز هم به پاساژ دریانی معروف است چند مرد میانسال و پا به سن گذاشته با انگشترهای رنگ به رنگ که در دست دارند دنبال مشتری می‌گردند. چهچه قناری‌ و موزیکی قدیمی توجه هر غریبه‌ای را به خود جلب می‌کند. اطراف مسافرخانه‌های قدیمی رستوران‌هایی در ابعاد مختلف و با همان رنگ و لعاب سال های سال قبل خودنمایی می‌کنند و املت غذای مشترک همه آنهاست. غذایی 4 هزار و 500 تومانی که بسیاری از مسافران شهرستانی طالب آن هستند و گاهی با همین یک وعده تا شب سر می‌کنند.

پیدا کردن مسافران جوانی که چند روزی را در این مسافرخانه‌ها سپری می‌کنند کار سختی نیست. کافی است به راهروی تاریک و رنگ و رو رفته پاساژی چشم بدوزی تا آنها را درحالی که لباس محلی به تن دارند ببینی. جوانانی که هرکدام برای آمدن به تهران دلیلی دارند اما بیش از هر دلیلی جست و جوی کار. چند جوان را با لباس بلوچی و دمپایی آبی رنگ می‌بینم؛ بلال، هارون، فرامرز و رفیع. 18 ساله‌اند و می‌گویند برای کارگری به تهران آمده‌اند اما خبری از کسی که قرار بود برای آنها کار پیدا کند نیست.

ما از گرد و غبار آمده‌ایم

مثل خیلی از بچه‌های شهرستان تصور می‌کنند در تهران کار زیاد است و پیدا کردنش کار سختی نیست. یک نفر از آشنایان دور با وعده پیدا کردن کار، آنها را به تهران کشانده و قرار است در ازای گرفتن 200 هزار تومان در یک رستوران مشغول‌شان کند. اما سه روز است کار پیدا نکرده‌اند و خبری هم از آشنای دور نیست. بلال دل پری از وضعیت بیکاری در زاهدان دارد و از این‌که نتوانسته کاری پیدا کند ناراحت است. می‌گوید اگر کار پیدا نکنم برمی‌گردم زاهدان: «باور کنید در زاهدان کار نیست. من یکی از هزاران جوانی هستم که نتوانستم حتی به عنوان کارگرد روزمزد کار پیدا کنم. این روزها سیستان و بلوچستان در محاصره گرد و غبار و خشکسالی است و ما از جهنم آمده‌ایم. وقتی شنیدیم تهران کار پیدا می‌شود همراه با سه نفر از دوستانم سوار اتوبوس شدیم و مسیر طولانی زاهدان تهران را طی کردیم تا شاید در این شهر غریب کاری پیدا کنیم ولی اینجا هم انگار خبری نیست. اگر شهر خودمان کار پیدا می‌کردم هیچ وقت پا به تهران نمی‌گذاشتم. سه روزاست مسافرخانه هستیم و هر نفر شبی 30 هزار تومان می‌دهیم. یک اتاق 4 تخته برای ما شبی 120 هزار تومان آب می‌خورد.»

هارون از وضعیت جوان‌های زاهدان می‌گوید: «وضعیت جوان‌های شهرمان خیلی ناراحت کننده است. بیکاری بیداد می‌کند و عده‌ای رفته‌اند دنبال کارهای خلاف و قاچاق Contraband سوخت. آنهایی که اهل خلاف نیستند هم برای پیدا کردن کار راهی شیراز و اصفهان و تهران می‌شوند. همه تلاش می‌کنند در رستوران یا مغازه‌ای کارگری کنند. ما حتی راضی هستیم در کارهای ساختمانی هم کار کنیم. تا سوم دبیرستان درس خوانده‌ام اما دیدم ادامه تحصیل هیچ فایده و امتیازی ندارد. خیلی از جوان‌های سیستان و بلوچستان کمک خرج خانواده هستند و باید به پدر کمک کنند تا شکم خانواده پرجمعیت‌شان سیر شود.»

فرامرز هم از نبود تفریح و امکانات رفاهی برای جوانان در جنوب کشور و بویژه زاهدان می‌گوید: «مسئولان فراموش کرده‌اند جوانان سیستان و بلوچستان هم تفریح می‌خواهند. هیچ مکان تفریحی در شهرمان نیست و برخی قاچاق کردن را تفریح می‌دانند و برخی هم مصرف مواد مخدر Drugs و ساعت‌ها خماری و دوری از غم و غصه.»

رفیع اهل چابهار است. بندری زیبا در جنوب استان سیستان و بلوچستان. می‌گوید در چابهار کار برای خود بومی‌ها هم کم است و به همین دلیل اگر کسی از زاهدان برای کار به چابهار بیاید دست خالی برمی‌گردد. او تا کلاس یازدهم درس خوانده اما درست وقتی مدرسه اعلام کرده 100 هزار تومان برای خرید کتاب درسی بپردازند، قید درس خواندن را زده: «آنجا کتاب کم است و برای خرید کتاب درسی باید پول بدهی. پدرم کارگر است و توان پرداخت این پول را نداشت. به ناچار ترک تحصیل کردم. خیلی از دانش‌آموزان به خاطر مشکل مالی ترک تحصیل می‌کنند تا کار کنند و کمک خرج خانواده باشند. خیلی از پدرها از کار افتاده‌اند و یارانه تنها منبع مالی خانواده است.»

هنوز فرصت نکرده‌اند در تهران گردش کنند و می‌گویند برای گشت و‌گذار این همه راه نیامده‌اند و تنها آرزوی‌شان این است که دست‌شان را جلوی کسی دراز نکنند. املت ارزانترین غذایی است که خیلی از مسافران شهرستانی آن را انتخاب می‌کنند. معمولاً آن را با چند بربری می‌خورند تا برای صرفه‌جویی در پول وعده ناهار را حذف کنند. بلال می‌گوید: «معمولاً تا شب چیزی نمی‌خوریم و آخر شب نان و پنیر می‌خوریم.» او اشاره‌ای هم به قاچاق سوخت می‌کند که این روزها در سیستان و بلوچستان بیداد می‌کند: «برای قاچاق سوخت باید سرمایه داشته باشی؛ ماشینی که با آن بتوانی قاچاقی سوخت را به پاکستان ببری. هرچند هر روز می‌شنوم یکی از خودروهای حمل قاچاق سوخت در تصادف Crash یا شلیک مأموران آتش گرفته.»

هر شغل 200 هزار تومان

از پشت شیشه یکی از رستوران‌های رنگ و رو رفته داخل پاساژ، بیرون را نگاه می‌کند. نگاهش به ورودی پاساژ است و انگار دنبال کسی می‌گردد. یکی از نیروهای خدماتی مسافرخانه بالای رستوران با دست او را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این پسر جوان پول می‌گیرد و برای جوانان شهرستانی کار پیدا می‌کند. حسابی هم از این کار پول در می‌آورد.»

تی شرت مارک دار به تن دارد و هرچند دقیقه یک بار کتانی سفیدش را با پشت شلوار پارچه‌ای‌اش تمیز می‌کند. با ولع زیاد مشغول خوردن املت است و هرچند لحظه یک بار هم گوشی تلفنش را نگاه می‌کند و گاهی هم بیرون را دید می‌زند. «به قیافه‌ات نمی‌خوره اهل شهرستان باشی... به بچه‌های تهران اتاق نمی‌دهند. باید از اماکن نامه بیاری.» با این جمله‌ها سعی می‌کند برای صحبت با من خودش را بی‌علاقه نشان دهد اما وقتی می‌فهمد به چه دلیل آنجا هستم، کمی جا خورد.

30 سال دارد و همه او را اکبر صدا می‌زنند. اهل اهواز است و 5 سالی است تهران زندگی می‌کند. وقتی برای اولین بار تهران آمده وضعیتی شبیه همین بچه‌های شهرستان داشته که برای پیدا کردن شغل به مسافرخانه‌های راه آهن می‌آیند: «من هم با همین امید آمدم و این‌که در تهران پول ریخته. اما خیلی زود فهمیدم از این خبرها نیست. در اهواز نه کار داشتم نه هوا و نه تفریح. می‌گفتند تهران خیلی زیباست و کارگر روزمزد پول خوب می‌گیرد. من هم دوست داشتم خیلی زود به پول برسم و علاوه بر سرو سامان دادن به خانواده و پدر مریضم، برای خودم کسی شوم. بالا و پایین کردن آگهی روزنامه‌ها فایده‌ای نداشت تا این‌که در یک رستوران مشغول کار شدم و شب‌ها هم همان جا می‌خوابیدم. خیلی زود با کارگران رستوران‌های دیگر دوست شدم و فهمیدم با حقوق کم کارگری نمی‌شود زندگی کرد. تصمیم گرفتم از ارتباط و آشنایی که با کارگران و صاحبان رستوران‌های مختلف پیدا کرده بودم استفاده کنم و کارگر روز مزد به آنها معرفی کنم. الآن هم کارم این شده که اطراف مسافرخانه‌های راه‌آهن پرسه بزنم و جوان‌های شهرستان را که برای پیدا کردن کار اینجا می‌آیند برای کار در رستوران و مغازه یا کارهای ساختمانی معرفی کنم. آنها هم بعد از این‌که مشغول کار شدند، 200 هزار تومن به من می‌دهند.»

جوانی از دل کویر

رضا آدم باسوادی است این را می‌شود همان چند دقیقه اول از حرف هایش متوجه شد. جوانی 28 ساله که از کرمان آمده؛ هم برای مشورت با یک پزشک Doctor و هم اگر شد کار: «خواهر زاده‌ام به یک بیماری ژنتیکی مبتلا است؛ دچار اسپاسم عضلانی می‌شود. به ما گفتند پزشک متخصصی در تهران هست که می‌تواند او را معالجه کند. از آنجا که امکان انتقال خواهرزاده‌ام به تهران نبود خودم آمدم با دکتر صحبت کنم اما متأسفانه موفق نشدم. دو روزی است که در این مسافرخانه هستم. حالا پزشک دیگری در مشهد پیدا کرده‌ام و می‌خواهم برگردم کرمان و بعد بتوانم بروم مشهد.»

رضا در مورد فرصت سوزی در زمینه پتانسیل‌های گردشگری می‌گوید: «این سال ها هیچ وقت تلاش نکردیم گردشگران خارجی را به کرمان که استانی چهار فصل است جذب کنیم. با وجود این‌که می‌توان از پتانسیل جوانان کرمان برای گسترش بومگردی در این استان استفاده کرد اما اهمیتی به این چیزها نمی‌دهند. من چندین بار برای کار در این زمینه اقدام کردم اما به بهانه این‌که باید سه سال در دفاتر هواپیمایی بیمه شده باشی و... سنگ اندازی کردند. سعی کردم برای کاشت خرما در جنوب کرمان تسهیلات بگیرم که اداره کشاورزی مخالفت کرد. متأسفانه با بهانه‌های مختلف این فرصت‌ها از جوانان گرفته می‌شود. اگر امروز می‌بینید جوانان از شهرستان‌های مختلف برای پیدا کردن کار به تهران می‌آیند و حتی حاضر نیستند در شهر خودشان کارگری کنند، به دلیل همین بی‌توجهی‌هاست. از آن طرف هم رانت که هیچ وقت نصیب جوانان نمی‌شود.»

هنوز هم با دیدن میدان راه آهن و مسافرخانه‌های دور و برش، ناخودآگاه پرت می‌شوی به دهه 50؛اینجا،جایی است که لوکیشن خیلی از فیلمفارسی‌های سیاه و سفید بود. از همان دور بوی املت و تنباکوی قهوه خانه‌ها ریه‌ات را پر می‌کند. اینجا اگرچه برو بیای آن سال‌ها را از دست داده اما پناهگاهی شده برای جوانان که بار سفر می‌بندند و به امید کار در یک رستوران یا ساندویچی، از شهرستان‌های دور و نزدیک، راهی تهران می‌شوند؛ تهران دهه 50.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید